#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتک هايش را برای باز پس گـرفتن جزيـره آغـاز كـرد.
عقبه لشكر عاشورا زير آتش شديد دشمن بود. نيروهای مدافع در زيـر آتـش شـديد
دشمن با چنگ و دندان مقاومت ميكردند. در آن بحبوحـه، حميـد، آر،پی،جـی بـه
دوش به اسـتقبال تانک هـای دشـمن رفـت. شـجاعت حميـد، روحيـه نيروهـايش را
صدچندان كرد. با منهدم شدن چند تانک، اولين پاتک شكست خورد؛ اما دشمن بـا
تقويت نيروهايش بار ديگر حملـه كـرد. حميـد بـه همـه جـا سركشـی مـی كـرد و
نيروهايش را تا رسيدن قوای كمكی، به مقاومت و ايستادگی فرا می خواند.
در آن لحظه، اسماعيل در نزديكی حميد بود. متوجـه شـد كـه حميـد در حـال
شليک تيربار، زير لب نماز می خواند. ناگهان فرياد يكی از بچه ها بلند شد.
ـ دارند محاصره مان می كنند. از اين طرف می آيند!
حميد، جلوتر از ديگران، به سوی پلـی كـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت،
هجوم برد.
ساعتی بعـد، اسـماعيل وقتـی بـه خـود آمـد كـه حميـد نبـود. وحشـت زده بـه
جستوجويش رفت. سراغش را از اين و آن گرفت؛ اما كسی او را نديده بود.
سرانجام نوجوانی زخمی، نقطه ای را نشان اسماعيل داد. اسـماعيل در زيـر آتـش
گلوله ها و خمپاره ها به سوی آن نقطه دويد.
حميد را پيدا كرد، حميد، آرام خفته و خون سرخش، خاک را سيراب كرده بود.
اسماعيل بعدها شنيد وقتی خبر شهادت حميد را به مهـدی دادنـد، او لحظـه ای
سكوت كرد و بعد زير لب «انا الله و انا اليـه راجعـون» گفـت. معـاون حميـد، پشـت
بيسيم به مهدی گفته بود كه می خواهند بروند حميد را بياورند. مهـدی گفتـه بـود:
«حميد و ديگر شهدا؟»
ـ امكانش نيست ديگران را بياوريم. حميد را می آوريم.
ـ يا همه شهدا را بياوريد يا هيچ كدام. حميد با ديگر شهدا باشد، بهتر است.
حميد در جزيره ماند؛ نگينی در ميان حلقه شهيدان عاشورا.
دستی بر شانه اسماعيل سنگينی كرد. سر از زانو برداشت. مهدی كنارش نشست
و گفت: «گريه نكن اسماعيل. مگر چه شده؟»
گريه اسماعيل شدت گرفت. مهدی گفت: «الله بندهسی، من مـی دانـم كـه شـما
مراعات حال مرا می كنيد؛ ولی هر كدام از شما برای من مثل حميد هسـتيد و بوی او را می دهيد. حميد، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثـل او سـرباز خـوبی بـرای
اسلام و ايران باشم».
اسماعيل، سر بر شانه مهدی گذاشت و بو كشيد؛ انگار كه مهدی بوی گُـل يـاس
می داد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab