#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
نزدیک عملیات مسلم بن عقیل "علیه
السلام" بود.
چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد, مثل همیشه خاکی و خسته.
زمستان بود.
حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت, سرش به شدت درد می کرد.
خودش را آماده نماز خواندن کرد.
به او گفتم: "حالا یه دوش بگیر, یه لقمه غذا بخور, خستهای, بعد نماز بخون."
نگاه معنی داری به من کرد و گفت: "من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم, حالا تو می گی اول برم غذا بخورم.""
یادم می آید آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر میبرد که وقتی نمازش را شروع کرد, کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست به زمین بخورد, بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود, با آن حال بعد و وضع خراب و سردردی که داشت, حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab