قرار بود بیایَم ، سری به دنیا بزنم وَ باز به آغوشِ یگانه خداوندگارِ هستی بازگردم . . . خلق شده بودم برایِ خلافت بر روی زمین :
وَإِذْ قَالَ رَبُّک لِلْمَلَائِکةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یفْسِدُ فِیهَا وَیسْفِک الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِک وَنُقَدِّسُ لَک ۖ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ
اما نمیدانم چه شد ... چه شد که همهی آنچه که رسالتم بود را از یاد بردم . خویشتنِ خویش را کنجِ اتاقی رها کردم و لذایذ محدود دنیایِ زمینی را به جایِ فطرت پاکم پذیرفتم . آشفتگیِ این روزهایم ، ارمغانِ وابستگی به همین دنیای پوچ و رنگین است . . کاش میتوانستم اکنون ، یک ساله باشم . کاش میتوانستم پیمانی را که پیش از تولد با خداوندگارم بسته بودم را به یاد آورم ..
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ را ، رو به روی چشمانم میگیرم و با زبانِ دل ، بارها و بارها مرورش میکنم . به راستی ، چه کَسی جز یگانه معبودِ بیهمتا برای انسان میماند ؟ چه کسی همواره با آغوشِ باز در انتظار انسانهاست؟
با خودم کلنجار میروم ، به هر سو پرسه میزنم ، به هر نوایی گوش میسپارم اما در انتها تنها مکانِ امنِ زندگانی ام ، آنجاییست که بتوانم آسوده سر بر سجده بگذارم و نالهی العفو سر بدهم ..
غایتِ آرزوهای من ، رسیدنِ به اوجِ کمالِ انسانیت و بندگی در راهِ پرودگارِ جهانیان است !.
هنگامهی تحریر : نیمهشبی در پائیز
#شهسوار