🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات :
#شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
همه جاهایی را که به دنبال زینب می گشتم اولین باری بود که می رفتم ولی وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم فکر می کردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله فعال حرف می زند نه از یک دختر چهارده ساله.
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به امام وشهدا و زحمت هایی که می کشید حرف های زیادی زد من مات و متحیربه او نگاه می کردم با اینکه همه ان حرف ها را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست اما از گستردگی فعالیتهای زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت زینب کمایی آن قدر شخصيت بالایی دارد که من به او قسم می خورم بعد از این حرف من زدم زیر گریه خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهربه او قسم می خورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می شناختند از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناسند و فقط من خاک به سر دخترم را ان طور که باید و شاید نشناخته بودم اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و به من گفت به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید احتمالا دست منافقین در گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک از چشم هایم خون سرازیر است هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می کردم و جلوتر می رفتم ناامیدتر می شدم زینب هر لحظه بیشتر از من دور می شد.
ان روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج به دنبال زینب بگردد در سال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد امام جمعه کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم قبل از هر کاری به خانه برگشتم می دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند مادرم ذکر یا حسین و یا زینب و یا علی علیه السلام از دهنش نمی افتاد نذرمشکل گشا کرد مادرم هر چی اصرار کرد که کبری یک استکان چای بخور یک تکه نان دهنت بگذار رنگت مثل گچ سفید شده من قبول نکردم حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است حتی صدا و ناله ام هم به زور خارج می شد. شهرام سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد نمی دانستم به کجا باید سربزنم روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم وقتی هوا روشن شد کمی می ترسیدم انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد اما به محض اینکه هوا تاریک می شد افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---