🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات :
#شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
دخترها هم ذوق می کردند و گوش ماهی ها را جمع می کردند ظهرها هم هر کاری می کردم که بچه ها بخوابند خوابشان نمی برد و تا چشم من گرم می شد می رفتند و توی آب ها بازی می کردند کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می کردیم و شب قبل از خواب زیر در حیاط را که گرفته بودیم بر می داشتیم و ما می توانستیم تا اندازه ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پایمان خنک باشد. شهرام چهار ماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید من بهش گفتم مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم تلویزیون که واجب نبود بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد هر چند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان خودم بیماری آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. به دخترها اجازه کوچه رفتن نمی دادم می گفتم خودتان چهار تا هستید بنشینید و با هم بازی کنید آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی می کردند مهری که از همه بزرگ تر بود مثل مادرشان بود برای بچه ها دمپخت گوجه درست می کرد و می خوردند ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند بودجه ما نمی رسید که چیزهای گران بخریم دخترها با کاغذ، عروسک کاغذی درست می کردند و رنگش می کردند خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهار تا دختر دارم گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷می رفتم. بازار ایستگاه ۷همه چیز داشت حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم اما سعی می کردم به بچه ها غذای خوب بدهم هر روز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس هایی که در حد توانم بود زنبیل را روی کولم می گذاشتم و به خانه بر می گشتم. زمستان و تابستان بار سنگین را به کولم می کشیدم سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست هر روز بازار می رفتم اما تا شب هر چه بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال غذا می گشتند زینب بین بچه هایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمی گرفت هر غذایی را می خورد کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سخت گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم دکتر چند تا آمپول براش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه می بردم و آمپول ها را بهش می زدند مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایش می گذاشت وقتی بلند می شد که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا می شد او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می کرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتش می پختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را می خورد و دم نمی زد به خاطر شدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---