🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه کریمی می رفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود. زینب کلاس چهارم دبستان بود صبح ها مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت مامان من سر کلاس خوب قرآن خواندم به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادند به زینب گفتم: جایزه ای که داده بودند چه بود جواب داد یک بسته مداد رنگی. گفتم خودم برایت مداد رنگی می خرم جایزه ات را من می دهم روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی، به حجاب علاقه مند شد من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند اما خیلی ساده بودند زینب کوچک ترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم می شد اگر فکر می کرد کاری درست است انجام می داد و کاری به اطرافش نداشت یک روز کنارم نشست و گفت مامان من دلم می خواهد با حجاب شوم از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم انگار غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیمه دیگر من بود پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت مادرم هم که شنید خوشحال شد زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه مادرم می ماند مادرم همیشه مشکل گشا نذر می کرد یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد عبدالله خواب می بیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند وضع زندگی اش تغییر می کند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا می کند و از آن به بعد ثروتمند می شود مادرم کتاب را دست دخترها می داد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را می خواندند مادرم داستان خضر نبی و امام علی را هم تعریف می کرد و دخترها مخصوصا زینب با علاقه گوش می کردند و آخر س هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می رسیدند مادرم آنها را به خانه اش می برد و نماز یادشان می داد وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد می گرفتند مادرم به آنها جایزه می داد زینب سئوال های زیادی از مادرم می پرسید او خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سئوال می کرد درسش خوب بود ولی در کنار فهم و آگاهی اش دل بزرگی هم داشت وقتی خواهرش شهلا مریض می شد خیلی بی قراری می کرد برخلاف زینب که صبور بود شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت زینب به او می گفت چرا بی قراری می کنی از خدا شفا بخواه حتما خوب می شوی شهلا می فهمید که زینب الکی نمی گوید و حرفش را از ته دلش می زند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---