*┅═⊰༻🌺 ﷽ 🌺 ༺⊱═┅* با مهدی و نرجس به مجلس دراویش می رفتم. آنجا با خانمی آشنا شدم که بیمار بود و پوست دست و صورتش مثل حالت سوختگی تاول می زد و دردناک و خونین بود. خانم جوانی بود که یکباره به چنین بیماری عجیبی مبتلا شده بود. اطمینان داشت که اگر به یکی از شیوخ دسترسی پیدا کند شفا می‌یابد. او هم مثل همه اهل تصوف به شدت عاشق راهش بود. در جلسه آنها اشعار مولانا و حافظ و کتاب‌های بزرگانشان خوانده می‌شد. بعد با چای و شیرینی پذیرایی می‌کردند. یکی از بزرگان آنها که هنوز به مقام مشایخ نرسیده بود مردی بود دارای محاسن بلند، شکمی برآمده و هیکل چاق و قد کوتاه. وقتی وارد جلسه میشد همه در مقابلش تعظیم می کردند و دست او را می بوسیدند و گریه می‌کردند شروع می کرد به صحبت کردن. من با کنجکاوی به حرفهایش گوش می کردم حتی قدرت بیان مناسبی هم نداشت و عباراتی که به کار می برد بسیار ابتدایی بعضا غلط بود؛ اما حاضران عاشقانه به حرف هایش گوش می کردند به عقیده داشتند که او دارای معجزان است و هیچ بعید نیست که از پشت درهای بسته هم آگاهی داشته و همه افکار ما را بخواند. دراویش او را انسانی والامقام که دارای قدرت الهی است تصور می کردند و مشکلات زندگی شان را با او در میان می‌گذاشتند و راهنمایی‌هایی میکرد. با خانواده دیگری که جوان بودند و یک فرزند ۵ ساله داشتند طرح دوستی ریختم و با آنها وارد بحث شدم آنها هم دقیقا مثل ما بهائیان هیچ دلیل و منطقی برای حقانیت راهشان نداشتند و تنها به عشق به این راه و شیفتگی خود اشاره می‌کردند و این را دلیل بر حقانیت راهشان می‌دانستند. مکتب شیعه را به شدت می کوبیدند و می گفتند شیعیان حقیقی ما هستیم و آنها از حقیقت غافل اند. یک روز به آنها گفتم ما معتقدیم که مهدی موعود ظهور کرده و احکام و دستورات تازه‌ای از سوی خدا آورده. آنها مثال‌های فراوانی آورده‌اند که عده زیادی ادعای قائمیت کرده و پیروانی را به دنبال خود کشیده اند ... 📚 گزیده ای از کتاب: سایه شوم 📌 اثری از مهناز رئوفی ✅ موجود در کتابخانه زینبیه 🆔 @zeynabiyehgolshahrkaraj *┅═⊰༻🌺🌺-🌺🌺༺⊱═┅*