زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد : _سلام دختر خوبم صبح تو هم بخی
دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم، کی میریم پس؟ آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت: الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالا ها مهمون مایی از ما گفتن!! ‌دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد! اغراق نبود آیه از این لبخندها جان میگرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را باهم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینارو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند: خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟همین حرف زدن برامون مونده دیگه آیه همانطور که داشت پرونده هارا سروسامان میداد گفت: بابا مگه شماها کارو زندگی ندارید دهنتون بازه برای مردم! پاشید بربد یه سر بزنید ببینید کسی چیزی نمیخواد؟ نمیمیرید یکم بیشتر از وظیفتون کار کنید نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه بالاخره همه پرونده ها را جاساز کرد نفسی کشید و برگشت روبه آن دو و نگاه عاقل اندر سفیه ای نثارشان کرد و گفت: خیلی پررویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشیینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم!! تموم هم نمیشد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمیمرد خبری شد صدام کنید مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت: آیه تورو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است توروخدا جدی بگیر آیه خسته باشه ای گفت‌و زیر لب زمزمه کرد: من خودمم جدی نمیگیرم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!! خواب و عشق است روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت... انقدر که میشد ساعتها یک خواب خود را تجربه کرد ! آیه بود دیگر! آیه جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تربیون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول نکشیدو.... آیه نیامد. مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشد و تا می تواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی میگشت خودش هم نمی دانست چه چیزی، ولی باید چیزی پیدا میکرد چشمش به گلدان نرگس ها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس هارا در اورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان رو روی صورتش ریخت آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطراف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟ مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد. باصدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت آدم نمیشی. آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت! یه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی؟آخه تو چرا انقدر بیخیالی! کل بیمارستان ۴ ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جنازتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصو بخورم آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه دادو گفت: جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده!! وای خدا بگم چکارت کنه!!! بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست، درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت: مریم جان، مِن بعد به کسی اینطوری انتقاد نکن! و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت: الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی آره همه جوره حق با تو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه بلایی سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f