پس تمومش کن... ازت خواهش می کنم شیوا ،از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم، تو ابوذر رو میشناسی.. اون اگه بفهمه ممکنه...شیوا....
و هق هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود.. تنگ تنگ
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشم های رنگی که محض رضای خدا و قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد
مادرش ضعیف می نالید :شیوا ...شیوا.. کجایی؟
به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش رساند و نگران پرسید :جانم مامان ؟ چی میخوای ؟!
لب هایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد...
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نامعلومی به خواب برود اما نمیشد
متاستفانه در دام عمه عقیله افتاده بود
بوی ذرت بو دادا معده اش را به هیجان اورد و تازه یادش افتاد که از ظهر هیچی نخورده خنده اش گرفته بود انقدر دغدغه داشت یادش رفته بود غذا بخوره
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش اورد...پاستیلامو کجا گذاشتی؟ ابوذر اروم به پیشونیش زد و با خنده گفت عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است
چند دقیقه بعد سر و کله ی عمه عقیله با کلی تنقلات و دی وی دی از نظر ابوذر
منحوسش پیدا شد
فیلم شروع شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را روبروی ابوذر گرفت و تهدید کرد مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد ابوذز نمیدانست گریه کند یا بخندد با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت عمه به خدا عین سامره میشی اینجوری وقتا خسته ام میفهمی خسته
عمه عقیله خنده اش رو قورت میدهد و میگوید نفهم خواهرته اولتی ماتومو دادم خواستم حواستو جمع کنی
ایات فصل دوم
الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم ، الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم. الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
صدا صلوات فرستادن ریزش قطع میشود...سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هر وقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگووید.
(پیر شی الهی) لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم:چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشم هایم ذخیره است پایین می آورد پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یک لحظه رفت پی عقیقت!
من هم چشمانم را از چشمانش میگیرم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میدهم پی عقیق از گردنم بیرون زده.
با لبخند میگویید: انگشترش مردونه است؟مد شده به جای پلاک ازش استفاده میکنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده !! ینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز !! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسیده به بابامو و منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : انگشت چهارم دست چپ انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را نیچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در هما حین می پرسد : مامان عمه ات چطوره ؟
ادامه دارد...
#رمان_عقیق
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f