🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 17 ♦️♦️ 🔸🔸 عدو شود سبب خیر... 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: چرا اون روز عصر اونجوری شد؟.. 😳 چرا اون دختر اونجوری رفتار می کرد؟... 😳اصلا نمی فهمیدم ش.☹️ نائل رو می گم. گفته بودم که یه دختر الجزایری مسلمون بود. سنش از همه ما خیلی بیشتر بود. البته از خودش نمی شد پرسید چند سالشه. بعید میدونم بیشتر از ۲۰ یا ۲۵ می گفت! اما دوستش، ویدد، که اون هم هم ملیتی نائل بود و شبانه روز شون رو با هم می گذروندن، می‌گفت که ۳۵ سالشه. خانم نائل همونی بود که نوشتم خیلی نامناسب لباس می پوشید. مسلمون بود. روزه می‌گرفت. نماز رو، اگه وقت داشت، می خوند. معتقد بود که گوشت برای خوردنه، چه حلال چه حرام. به حجاب اعتقادی نداشت. معتقد بود پیامبر وقتی از خونه بیرون می رفتن خیلی زیبا بودن. بنابراین برای پیروی از ایشون همیشه زیبا از اتاقش بیرون می اومد! 😐معتقد بود زیبایی توی فرانسه همون چیزی معنی میشه که فرانسوی‌ها معتقدن؛ برای همین غالبا لباس هایی می پوشید که برای جلوگیری از اسراف، که اون هم از توصیه های دینیه، برای دوختش خیلی خیلی کم پارچه مصرف کرده بودن. و به این ترتیب تونسته بود بین پیامبر و لاییسیته ارتباط برقرار کنه!😕 اگرچه لنز آبی خرید بود و موهاش رو طلایی کرده بود و دو برابر فرانسویا به فرانسه عشق می ورزید، خیلی راحت می شد فهمید که فرانسوی نیست؛ چون اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارهای التقاطی دیده نمیشه. از یاسمینا، یکی از دخترای مایوتی، شنیده بودم که نائل عقد یک نفر توی الجزایره و قراره وقتی برمیگرده مراسم ازدواج برپا کنن. ناراحت می شدم وقتی جلوی همه از همسرش بد می گفت و اصرار داشت یا کسی نفهمه متاهله یا بفهمه که هیچ اصراری برای موندن با همسرش نداره. 😔یه هفته ای هم بود که دوست پسر مراکشی پیدا کرده بود و اون آقا هم به جمع میز شام نائل اضافه شده بود. یه روز عصر، توی آشپزخونه داشتم فکر می کردم چه چیزی میشه برای شام درست کرد که سیب زمینی با مایونز هم نباشه ؛ اما هیچ قصد آشپزی نداشتم.😩 نائل داداش توی آشپزخونه برای خودش و مهموناش شام درست میکرد. دوست پسرش هم توی آشپزخونه بود. منصور، که پسر عموی یاسمینا هم بود، داشت یه گوشه به سبک مایوتی ها موز حلقه حلقه می کرد. ویدد، عمر، یاسمینا، و خیلیای دیگه هم بودن. نائل بزرگ اون جمع و عقل کل محسوب می‌شد و تقریباً همه ازش اطاعت می کردن. خیلی درشت هیکل بود؛ لازم و کافی برای ترسیدن! 😰بیانی قوی هم داشت. کافی بود که چند تا بی احترامی هم وسط بیاناتش بگونجونه تا ببینید که بهتر باهاش دهن به دهن نشید! 😥 خودش میگفت قبلا توی الجزایر گوینده رادیو بوده. مسلمونا برای هر کاری، به خواست خود نائل، باهاش مشورت می‌کردن و من این رو از غرایب آخرالزمانی میدونم!😔 البته وقتی هم کسی ازش کمک می خواست خیلی مهربون بهش کمک می‌کرد و این صفت خیلی عالیه.😊 امبروژا هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم. نائل از همون دور، پای گاز، بلند رو به من گفت:« نیازی نیست غذا درست کنی. امروز مهمون ما! بیا سر میز ما بشین.» _ دستت درد نکنه! خیلی ممنون. خیلی لطف داری. مطمئنا دست پخت شما خیلی خوبه. اما من باید منتظر امبروژا باشم. شما بفرمائید شروع کنید. نائل دو طرف لباش رو داد پایین و وسطش رو داد بالا. ☹️( حالا نمیخواد همین الان تمرین کنید ببینید چه شکلی میشه. هممون روزی ده بار این کار رو میکنیم بابا!) 😜 با حالت تاسف سرش رو تکون داد و به عربی رو به دوست پسرش یه چیزایی گفت که نفهمیدم. ادامه دارد....... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054