📜 از دست روزگار شدم ماندم آنقدر تا ز شدم خون آنقدر بدامن ریخت که من از دیده شرمسار شدم تن و خسته بار هجر گران به عجب زحمتی دچار شدم به گل رخت چندان ماندم ای سرو قد که خوار شدم نخورد کس که من خوردم این و خمار شدم به سر گو قراری گیر که ز اندازه بی‌قرار شدم دیدمش یک و جان دادم خوب از این قید رستگار شدم است من به رغم به خر خویشتن سوار شدم گفت عارف از این خوشم که دگر با شدم لینک کانال 👈 @ajs_org