#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_چهارم
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون
....می گم
....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم
از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟
می خواي منم باهات بیام؟
دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی
افتاده.....؟
....دلم نوید بد بهم می داد
....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم
....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد
....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم
....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود
....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم
وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟
به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش
فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟
....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود
حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم
....بگه
دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش
می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط
خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟
....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم
اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می
گی چی شده یا نه لعنتی؟
گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟
اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می
....داد و این روز رو به شما نمی دیدم
بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت
....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته
الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا
....ریختن
...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم
....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد
....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم
...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد
مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون
....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید
....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید
اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما
...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا
می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟
.....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت
.....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد
هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه
....ام می کوبید
....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي
.... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود
چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می
....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند
.....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود
....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹
#عکس_نوشته_ایتا
❇️
@aksneveshtehEitaa