زانوهام سست شدند و بی رمق روی خاک ها افتادم هنوز هم بعد از گذشت دوهفته از شنیدن خبر مرگم پسرم باور نداشتم که همه این جریانات حقیقت محض است و آرمان واقعا مرده...... دلم برای معصومیت پسرم می سوخت....... حسرت روزایی رو می خوردم که می تونستم کنارش باشم و بهش محبت کنم اما بخاطر خودخواهی اون آدمای کثیف ازش محروم شدم....... حالا علت کابـ ـوس های هرشبه ام را که توی هرکدام آرمان ازم درخواست کم می کرد میفهمیدم...... بارها و بارها توی خواب با آرمان به این مکان امده بودم...... اما من خر هیچوقت نفهمیدم که منظور از این خواب ها و کابـ ـوس های شبانه چی می تونه باشه..... کاش یکم زودتر این اتفاقات می افتاد...... شاید اگر به جای الان دوسال پیش از اون خراب شده خلاص می شدم وضعیت فرق می کرد الان پسرعزیزم رو کنار خودم داشتم....... اما افسوس و صدافسوس که لحظه های خوب خیلی سریع به پایان می رسند و اون چیزی که به جا می مونه فقط خاطراته تلخ گذشته س....... دستانم نـ ـوازش گونه روی عکس آرمان فرود آمد...... تراشه های سنگ را زیر انگشتانم لمس می کردم...... بغض بدی توی گلوم چنگ انداخته بود...... گل های پرپرشده ی روی عکسش را با انگشت جابه جا کردم........ دیدن لبخندش توی عکس بغض سربسته ام را باز کرد...... سرم را روی سنگ گذاشتم و از ته دل گریستم...... صدای نجواگونه ام را می شنیدم....... آرمان بابا ......می بینی بابا بهرادت به چه حالی افتاده؟ می بینی چطور کمـ ـرش شکسته؟ دلم برای دستای کوچیک و گرمت تنگ شده عزیزدلم...... بیا بابا بهرادت رو ببین؟‌ می بنی چقدر بدبخت شده .....بابات خیلی خسته است پسرم...... خیلی بی معرفتی که بدون باباییت رفتی...... کاش منم با خودت می بردی و از این زندگی نکبتی راحتم می کردی....... ای خدا ........می بینی چقدر بهراد بدبخته...... همیشه توی گزینش بدبختی نفر اوله...... خدایا من امانت دار خوبی نبودم ......نتونستم از این گل خوب نگه داری کنم....... روزگار گلمو پرپر کرد...... حالا کجاست که من بغـ ـلش کنم؟ کجاست که دستای گرمشو توی دستم بگیرم و شبا براش قصه بگم تا خوابش ببره....... اخ خدا......... سرم رو روی قبر گذاشتم و از ته دل گریستم...... شاید چند دقیقه ای به همان حال ماندم...... حتی سردی سنگ هم باعث نشد از روی قبر بلند شم....... دلم از همه ی دنیا گرفته بود..... دوست داشتم توی اون فرصت کوتاه با پسرعزیزم دردل کنم....... توی دستام لرز عجیبی رو حس می کردم...... سوز هوای سرد زمـ ـستانی تا مغز استخوان آدم را می سوزاند........ با احساس سرمایی که توی بدنم افتاده بود از روی خاک بلند شدم...... لباس هایم را تکاندم...... انگشتانم از شدت سوز سرما قرمز شده و درد گرفته بود...... دستام رو به هم ساییدم و نزدیک دهانم بردم...... همانطور که توی دستم را با بخار دهانم گرم می کردم آخرین نگاه را به سنگ قبر انداختم و ازش فاصله گرفتم...... 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd