#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدنهم
دفتر را با لبخند بستم و کش و قوسی به بدن خسته ام دادم....... معده ام از گرسنگی ضعف می رفت...... از صبح که توی اتاق اومده بودم تا الان لب به هیچی نزده بودم...... شکمم حسابی به قاز و قور افتاده بود وداشت کم کم آبروم رو می برد...... چند تا تقه ای که به در خورد باعث شد به سمت در بچرخم......
به محض باز شدن در چهره ی خندان پسرم در آستانه ی در نمایان شد...... با دیدنم جیغ بلندی زد و خودش را توی بغـ ـلم انداخت..... لبخندی زدم و محکم توی آغـ ـوشم فشردمش..... روی سرش رو بـ ـوسیدم و گفت :جوانمرد کوچک بابا آرمان چطوره؟ با ذوق کودکانه اش خندید و با همان لحن شیرین کودکانه گفت: خوبم بابایی ....مامان ترگل گفت غذا آماده است ....بریم با هم غذا بخوریم بابا جونم؟ آرمینا غذاشو خورده .....مامانی می خواست غذای منو بده اما من گفتم می خوام با بابا بهرادم غذا بخورم......... با لبخند نگاهش کردم و گفتم: باشه بابا تو برو منم دستامو بشورم الان می یام پیشت...... با شوق از بغـ ـلم پایین پرید و گفت: چشم بابایی پس تو هم زود بیا...... با لبخند به دویدنش نگاه میکردم که در اتاق باز شد..... ترگل وارد اتاق شد و همانطور که به آرمان سفارش میکرد که مراقب باشد در را بست و به سمتم امد...... با لبخند مقابلم ایستاد...... نگاه پراز عشقش را نثار چشمان خسته ام کرد و گفت: خسته نباشی آقا.....چه عجب ما شما رو زیارت کردیم..... لبخندی زدم .وگفتم :مرسی عزیزم تو هم خسته نباشی...... ناهار چی داریم؟ ابروهاش را با شیطنت به بالا انداخت و گفت :اووووم حدس بزن...... کمی فکر کردم و با لبخند گفتم: فسنجون؟ از اینکه سریع حدس زده بودم تعجب کرده بود و مات نگاهم می کرد.......نگاهم توی چشمای سیاهش بود...... لب های خشکیده ام از هم باز شد و گفتم: بخاطر همه چی ازت ممنونم ترکل..... من همیشه به تو مدیونم....... دستانم دور شانه هایش حـ ـلقه شد..... تو امید زندگی من هستی .......تو روح مرده ی بهراد رو دوباره زنده کردی ...... تو کاری کردی که بهراد مجبور شد عهدش رو بشکنم...... تو بهراد رو وادار کردی در مقابل غرورش قد خم کنه...... آره ترگل تو تنها کسی هستی که این کار رو کردی...... بهراد برخلاف قولی که به خودش داده بود نتونست روی تصمیمش بمونه و عاقبت جلوی غروش تسلیم شد و وادارش کرد در مقابل یه فرشته سجده کنه...... نگاه پراز تمنام توی چشمای سیاهش بود...... لبخند عمیقی روی لبـ ـام نقش بست و گفتم: دوست دارم فرشته ی من.............
پایان......
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd