#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسییکم🌺
کمی گذشت و کم کم راه گلوم باز شد،هنوز تب داشتم و بی حال بودم اما همین که میتونستم حرف بزنم هم جای شکرش باقی بود،لیلا لباسای خشک شده ام رو از بیرون کلبه آورد و تنم کرد و همونجور درازکش توی کلبه افتاده بودم ضربه ای به در خورد...
لیلا خواست درو باز کنه که گوهر وحشت زده از پستو بیرون اومد و لبلا رو کنار زد و گوشش رو گذاشت پشت در...
انگار از کسی میترسید متعجب به حرکاتش نگاه میکردیم که ضربه دیگری به در خورد و صدای عصبی آیاز به گوش خورد:-خاله درو باز کن گاری آوردم!
گوهر با شنیدن صدای آیاز دستی روی سینه اش گذاشت و کلون در رو برداشت و محکم کشیدش سمت خودش:-کجا موندی پسر چقدر دیر کردی!
آیاز که چهره اش به سرخی میزد چشماشو چند بار باز و بسته کرد و آروم تر از قبل گفت:-گاری آوردم زود باشین راه بیفتین!
گوهر اخماشو در هم کرد و گفت:-انگار حالت خوش نیست پسر هنوز که همین لباسا تنته،بیا داخل کمی گرم شی:-عجله دارم خاله آقام خونه منتظره باید برگردم!
گوهر سمت اجاق رفت و لیوانی جوشونده ریخت و گرفت سمت آیاز:-خیلی خب بیا حداقل این جوشونده رو بخور،خدایی نکرده سینه پهلو نکنی!
آیاز لیوان رو گرفت یک جا سر کشیدو خیلی زود در حالیکه هنوز گوهر توی گوش لیلا حرف میخوند همراه هم راهی شدیم...
از چهره آیاز مشخص بود حال خوشی نداره،شاید هم تب داشت،چرا اینقدر بهمون کمک میکرد دلیلش رو نمیفهمیدم،شاید هم به خاطر محمد بود!
-خیلی ازتون ممنونم کمک بزرگی در حقمون کردی،هیچوقت نمیتونیم این لطفتون رو جبران کنیم،حتی دبه های آبم فراموش نکردین!
نگاهی به دبه های آب و چهره سرخ آیاز انداختمو تای ابرومو بالا دادمو پرسیدم:-پس دبه آب خودت چی شد؟نکنه فراموشش کردی؟
دستی به موهاش کشید و نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و بی هدف به بیرون خیره شد،با اشاره لیلا به خودم اومدم:-عوض تشکرته،پسره مردم رو از کار و زندگی انداختی،اونوقت سوال و جوابشم میکنی!
-آبجی میخوام بدونم اگه نیومده آب ببره اطراف چشمه چی میخواست،شاید...
-شاید چی؟نکنه میخوای بگی اون پرتت کرده توی چشمه و خودش هم نجاتت داده؟گوهر کم بود حالا به اینم مشکوکی؟
شونه ای بالا انداختمو با غیض بهش خیره شدم:-چرا نجاتم دادی؟
نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:
-وقتی داشتی مثل قورباغه توی آب دست و پا میزدی و کسی به دادت نمیرسید دلم به حالت سوخت،پوزخندی زد و ادامه داد:-دقیقا مثل دفعه قبل،نکنه اونبار هم من مقصر بودم؟
لب به دندون گزیدمو زیر چشمی نگاهی به لیلا انداختم،لیلا که حسابی متعجب شده بود با چشمای گشاد شده زل زد تو چشمامو و آروم پرسید:-دفعه اول دیگه کدومه؟مگه شما همدیگه رو قبلا دیدین؟
-آبجی به خدا وقتی رسیدیم همه چیز رو بهت میگم!
سری تکون داد و نگاه چپ چپی به من و بعد به آیاز انداخت و ساکت نشست!
حالا باید بهش چی میگفتم؟
هنوزم همه چیز برام عجیب بود افتادنم توی چشمه وحضور آیاز و گوهر!
مطمئن بودم یکی از اون دونفر خواستن بلایی سرم بیارن بقیه که منو نمیشناختن اما چرا؟اما دلیلی براشون نمیدیدم!
تموم مسیر باقیمونده رو تا خونه بی حال توی بغل لیلا لم داده بودمو آیاز هم گه گاهی سرفه ای توی گلوش خفه میکرد،مشخص بود حالش اصلا خوب نیست از این که به خاطر من به این حال و روز افتاده بود و من اون حرفارو بهش زده بودم پشیمون بودم اما غرورم اجازه عذرخواهی نمیداد!
با رسیدنمون جلوی در کلبه با بی حالی پیاده شدم و آیاز دبه های آب رو برامون پایین گذاشت و دوباره سرفه ای توی گلوش خفه کرد،نگاهی به چهره اش که به کبودی میزد انداختم:-ممنونم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-احتیاجی به تشکر نیست انگار خدا صلاح دیده هر بار سر راهم قرار میگیری یه بلایی سرم بیاد!
اینو گفت و پرید بالای گاری و خیلی زود دور شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻