#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهفتادنهم🌺
دلم اونقدر گرفته بود که اگه مجبور نبودم هیچوقت پا توی مجلس نمیذاشتم،آهی کشیدمو بدون اینکه نگاهی به خودم بندازم همونجوری از اتاق بیرون رفتم و کنار آنام ایستادم،عمه فرحناز و نازگل و فرهان به همراه زیور خاتون و دختری که شبیه به کلفت ها بود برای دست بوسی به اتاق بی بی رفته بودن و بعد از بیرون اومدنشون همه با هم راهی مهمونخونه شدیم،عمه حتی شوهرشم همراه خودش نیاورده بود و در جواب آقام که دلیل غیبتش رو پرسیده بود گفت ان شاالله وقتی قضیه جدی تر شد برای بقیه مراسم ها خدمت میرسه،با این حرف یاد آرات افتادم،اصغر خان حتی حاضر نشده بود برای خداحافظی با دخترش پا توی عمارت ما بذاره،حالا میخواست از ما عروس ببره،عجیب بود،حتما با اصرارای فرهان راضی شده بود تا همین حد هم پیشروی کنه!
با ورودمون به مهمونخونه منو لیلا کنار آنام جای گرفتیم و عمه فرحناز شروع به صحبت کرد:-خب خان داداش،دستور دادی خدمت برسیم،چی شد کوتاه اومدی و میخوای از دختر دردونه ات دل بکنی و بسپاریش به ما!
با این حرف لیلا سر به زیر انداخت و آقام در جوابش گفت:-صلاح دیدم دختر به خودی بدم تا غریبه اینجوری خیالم راحت تره!
-خوب کردی،به خدا قسم من دختراتو مثل نازگل خودم دوست دارم،نمیخواد نگرانش باشی و رو کرد سمت منو گفت:-آیلا جان از آخرین باری که دیدمت خیلی بزرگ شدی البته هنوزم نسبت به هم سن و سالات جثه ریزی داری،درست مثل مادرت!
از حرفش اصلا خوشم نمیومد،خواستم بهش بگم که من جثه ریزی ندارم اون دختر توئه که شبیه خیک پنیره اما به خاطر لیلا مجبور بودم درست رفتار کنم،لبخندی زدم و با غرور در جوابش گفتم:-بله عمه جان،از اینکه شبیه آنامم خیلی خوشحالم،آخه حتی الانم شبیه دخترای دم بخته!
با این حرف پشت چشمی بهم نازک کرد و رو به آقام گفت:-داداشم کجاست نمیبینمش؟
-از دیشب تا حالا پیداش نیست،هر چند از وقتی وظایفش رو گذاشته عهده آرات ماهم کمتر میبینیمش!
با آوردن اسم آرات عمه پوزخندی زد و گفت:-آرات؟مگه اون میتونه از پس کارای عمارت بر بیاد،این جوونا که هنوز سن و سالی ندارن!
آقام اخماشو درهم کرد و در جواب عمه گفت:-آرات الان مردیه واسه خودش در ضمن پسر با جنمیه،مثل جوونای عادی نیست!
عمه دستی توی هوا تکون داد و گفت:-حالا این پسر با جنم کجا هست؟نمیخواد برای خوشامد گویی به عمه و مادربزرگش تشریف فرما بشه؟
با این حرف لبخند کجی نشست کنج لبای فرهان،اخمامو درهم کردمو به صورتش زل زدم،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد،که با دیدنم خنده اش رو خورد!
آقام خواست چیزی بگه که با صدای آرات ساکت شد:-شرمنده عمه خانوم دیر خدمت رسیدم،تقصیر از من نیست انگار دیر رسیدن توی خونمه،از آقاجونم به ارث بردم!
با این حرف عمه رویی ترش کرد و گفت:-زبونت که به اون نرفته حتما توی این مورد به مادر خدابیامرزت رفتی!
آرات پوزخندی زد و گفت:-نه اتفاقا این یکی رو از عمه ام به ارث بردم،به هر حال اومدم تا بهتون خوشامد بگم آخه مادرم اینجوری تربیتم کرده!
عمه خواست چیزی بگه که با حرف زیور خاتون ساکت شد:-بسه دیگه این حرفا توی مجلس خیر شگون نداره،بیا اینجا پسر،بیا کنار من بنشین که توی این مدتی که نبودم حسابی دلتنگت شدم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻