#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادهفتم
بی توجه به حرفای آنام به آیاز نگاه میکردم که همراه آقام به سمت در میرفت،بدنم مثل بید میلرزید میدونستم اون پسر چقدر از آقام کینه به دل داره اما نمیدونستم قضیه اش با لیلا چیه؟
چی شده که ازش خواستگاری کرده؟حرفای مرد توی ذهنم تکرار میشد”خواهرش رو سالم میخوام اون خیلی چیزا میدونه" نکنه بخواد لیلا رو عقد کنه و تحویل اون مرد بده،اصلا اگه بخواد انتقام آقامو از لیلا بگیره چی؟مطمئنن هدفش همینه شایدم میخواد لیلا رو موقع عقد رها کنه؟وای اگه این اتفاق بیفته دیگه آبرویی برای آقام نمیمونه،مطمئنم لیلا حتما خودش رو میکشه!
داخل اتاق شدیم و آنام ملک رو فرستاد پی دمنوش و خودش پتویی دورم پیچید،ذهنم پر از افکاری بود که داشت به مرز جنون میرسوندم و تا اومدن آرات نمیتونستم حرفی بزنم!
چند دقیقه ای گذشت و با داخل شدن ملک آنام که خیالش از من راحت شده بود منو سپرد به ملک و از اتاق بیرون رفت،میدونستم میره تا با لیلا حرف بزنه و نمیتونستم دست روی دست بذارم لیوان دمنوشمو سر کشیدمو بی توجه به ملک دویدم سمت اتاقمون...
با وارد شدنم هر دو ساکت نگاهم کردن،در حالیکه درونم غوغا به پا شده بود بی تفاوت رو ازشون گرفتمو دراز کشیدم سرجام و طوری وانمود کردم که توجهی بهشون ندارم...
-رباب میگفت پسره فقط یه کشاورز سادس،خانزاده نیست،ممکنه ازت بخواد توی کلبه مثل یه رعیت زندگی کنی،میتونی؟
آرزو میکردم خود لیلا بگه با این ازدواج موافق نیست تا من مجبور نباشم چیزی بگم اما بیخیال تر از این حرفا،آهی کشید و در جواب آنام گفت:
-آنا...برای من فرقی نداره،هر چی آقاجونم صلاح بدونن!
-این حرفا چیه دختر،تو میخوای باهاش زندگی کنی،بشین فکراتو بکن اگه میبینی از پس همچین زندگی بر نمیای از الان بگی خیلی بهتره،آقاتم صلاحت رو میخواد دوست نداره که تورو ناراحت ببینه فکراتو بکن تا بعد از ظهر بهم بگو،تا دلت رضا نباشه اجازه نمیدم حتی پاشونم اینجا بذارن مخصوصا که اصلا این جوون رو نمیشناسیم اصلا شاید آدم عصبی باشه دلم جا نمیگیره بذارم تنهایی باهاش زندگی کنی!
آنا اینو گفت و خواست بلند بشه که لیلا دستش رو گرفت:-آنا من میشناسمش پسر خوبیه توی کلبه که بودیم برای بردن آب خیلی بهمون کمک میکرد،نگران نباش طوری نمیشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻