#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهشتم🌺
با شنیدن صدای پای ماهرخ که دور میشد نفس راحتی کشیدم خواستم بیرون برم اما آیاز هنوز پشت در ایستاده بود،آرات جدی رو بهش لب زد:-چیه ایستادی به من نگاه میکنی؟برو پیش خان عمو ببین برای چی خبرت کرده بیای!
آیاز پوزخندی زد و گفت:-نکنه فراموش کردی من دامادشم،خبرم کرده تا راه و چاه کارو یادم بده،قراره به زودی از من دستور بشنوفی!
آرات در جوابش به خنده ای اکتفا کرد:-شنیدم دیشب چی به عمه ات گفتی،انگار راجع به اردشیرخان پرس و جو کردی؟
آرات عصبی لب زد:-منظورت از این حرفا چیه؟رک بگو!
-چرا رم میکنی،بهت که گفتم اون یه ربطایی با پدر و مادر واقعیت داره،بهتره بیشتر راجع بهش پرس و جو کنی،از همون اول از اونجایی که آدمای ده اون و عمت رو قبل از عقد توی یه کلبه گرفتن!
-این چیزا چه ربطی به من داره؟میدونم داری چرت و پرت میگی اعصابمو بهم بریزی،یالا برو خوش ندارم روز اولی باهات گلاویز بشم!
آیاز خنده ای کرد و سرمست گفت:-خیلی خب من رفتم اما راجع به حرفام خوب فکر کن!
با رفتن آیاز،آرات در اتاق رو هل داد و بقچه رو انداخت کف اتاق و عصبی رو بهم گفت:-یالا تا برنگشته ببینتت بیا بیرون!
-مظلوم نگاهی بهش انداختمو از اتاق بیرون اومدم و آرات درو بست،نفسی پر صدا بیرون دادمو خواستم ازش تشکر کنم که صدای ماهرخ به گوشم خورد:-آرات خان مگه نگفتین خان با من کار دارن؟
آرات چشم بر هم گذاشت و چرخید به سمت ماهرخ:-آره مگه چیزی شده؟
ماهرخ نگاهی مشکوک به من انداخت و گفت:-نه آخه گفتن با من کاری ندارن!
آرات دستی به سرش کشید و گفت:-بهم گفتن زنعمومو صدا کنم لابد با اون یکی زنعموم کار داشتن،بفرمایین بقچتونم گذاشتم توی اتاق!
ماهرخ دوباره نگاهی به من انداخت و سری به نشون تشکر تکون داد و همونجا به تماشا ایستاد، برای اینکه شک نکنه رفتم سمت اتاق عمو آوان و درش رو باز کردم و رو به آرات گفتم:-بی بی گفت این صندلی چوبی رو براش ببریم بیا کمک!
آرات کلافه پوفی کشید و به سمتم اومد و ماهرخ هم داخل اتاق شد،نگاهی به دور و برم انداختم اتاق عمو آوان هنوز مثل قبل بود،با یادآوری روزی که جسدش رو دیده بودم چشمم سیاهی رفت تعادلم رو از دست دادم و خواستم زمین بخورم که آرات داد زد:-مراقب باش!
با ترس دستمو به دیوار گرفتمو نگاهش کردم،یه سرگیجه ساده که این همه ترسیدن نداشت!
آرات که تعجبمو دید نفس عمیقی کشید و گفت:-یالا هر چی میخوای بردار بریم بیرون برای امروز به اندازه کافی هیجان داشتی!
متعجب نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداختم:-حالت خوبه؟
مضطرب نگاهش رو ازم دزدید:-خوبم،میشه از اینجا بریم؟
-باید قبلش یه چیزی رو بهت بگم!
ابرویی بالا انداخت و پرسید:-نکنه چیزی پیدا کردی؟سری به نشونه نه تکون دادم کنجکاو نگاهش رو بهم دوخت میخواستم هر چیزی که شنیده بودم رو بهش بگم اما فقط لب زدم:-بیشتر مراقب این پسره باش،بهش حس خوبی ندارم،میترسم بخواد بلایی سر آقام بیاره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻