#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپانزدهم 🌺
با صدای آنام به خودم اومدم:-حواست کجاست دختر؟
-بله آنا چیزی گفتین؟نشنیدم!
-پرسیدم برادرت برگشت؟
-آیاز؟آره توی مهمونخونس!
-چند بار بگم آیهان،دیگه به اون اسم صداش نکن،میرم حلواشو براش ببرم حتما خیلی خستس!
لبخندی به این همه ذوق آنام زدمو با دور شدنش سمت اتاقم قدم برداشتم،این روزا توی این اتاق حسابی تنها شده بودم،ملک چند روزی میشد که شب هارو کنار آنام سر میکرد،دلم برای درد و دل کردن با لیلا تنگ شده بود،حتما اگه میفهمید اونجوری از آرات خواستگاری کردم دهنش از تعجب باز میموند،یادم رفت از آنام بپرسم که وقتی براش حلوا برده چه واکنشی نشون داده،به هر حال اون که نمیتونست از اون حلوا بخوره چون برای زن آبستن هیچ خوب نیست...
با این فکر مثل میخ سر جام خشکم زد،نه که بخواد با اون حلوا سقط کنه،اینجوری همه فکر میکنن آنام قصد جون لیلا رو کرده،اما کسی که نمیدونه لیلا حاملس،فکر نمیکنم همچین اتفاقی بیفته!
نگران طول اتاق رو طی کردمو خودمو به پنجره رسوندم و نگاهی به اتاق لیلا انداختم،مثل همیشه سوت و کور بود انگار که هیچ کس توی اون اتاق زندگی نمیکرد!
آهی کشیدمو خواستم از لب پنجره کنار برم که با دیدن رباب خانوم که داشت از پنجره اتاق آیاز یواشکی داخل رو نگاه میکرد توجهم جلب شد،امروز چقدر رفتارای عجیبی میکرد،اون از رفتارش توی مطبخ و اینم از الان،یعنی تو چه فکریه؟شاید منتظره تا آیاز برسه و بهش التماس کنه تا رازش رو به کسی فاش نکنه!
با این فکر پوفی کشیدمو از لب پنجره کنار رفتم،اما ذهنم زیادی مشغول شده بود،رباب خانومی که من میشناختم اهل التماس کردن نبود نکنه میخواد بلایی سر آیاز بیاره؟حتما با خودش فکر میکنه اینجوری هیچوقت رازش بر ملا نمیشه!
با یادآوری کاسه حلوای آیاز که توی مطبخ بود لرز بر اندامم افتاد،یعنی ممکنه چیزی قاطیش کرده باشه؟
فکر نمیکنم انقدرام سر نترسی داشته باشه،اما اگه واقعا کرده باشه چی؟اینجوری آیاز رو با دستای آنام به کشتن میده!
با این فکر لبی به دندون گزیدمو در اتاق رو باز کردم،رباب خانوم که با صدای در به خودش اومده بود سرفه ای کرد و رفت سمت اتاقش،مضطرب گیوه هامو پا کردمو رفتم سمت مهمونخونه، سری داخلش چرخوندم و با دیدن جای خالی آیاز پا تند کردم سمت اتاقشو محکم به در کوبیدم،چند ثانیه ای طول کشید و وقتی صدایی نشنیدم دستگیره در رو فشار دادمو هل خوردم توی اتاق و نگران زل زدم به صورت آیاز که اونم وحشت زده و با بالا تنه ای نیمه برهنه نگاهم میکرد،با دیدن کاسه حلوا که دست نخورده روی زمین گذاشته شده بود نفسی بیرون دادمو به سمت مخالف چرخیدم:-ببخشید همینجوری اومدم تو کار مهمی داشتم!
چند ثانیه ای گذشت و وقتی صدایی ازش نشنیدم خجالت زده پرسیدم:-میتونم برگردم!
-اوهوم!
نفس عمیقی کشیدمو به سمتش چرخیدم،متعجب بهم زل زد
ه بود نمیدونستم باید از کجا شروع کنم نگاهی به ظرف حلوا انداختمو لبی تر کردمو گفتم:-میشه اون حلوا رو نخوری؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻