🍀 💜 🌺 تن صداشو پایین آورد و آروم تر پرسید:-راستی نگفتی دیروز چی شد،از صبح میخوام از بقیه بپرسم جرات نمیکنم،عمه چی به عمو گفته که اینجوری کلافس؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-اومده بود تا تلافی کاری که آرات با فرهان کرد رو سرش در بیاره اما وقتی فهمید آرات پسر خودشه کوتاه اومد! لیلا متعجب با صدای نسبتا بلندی گفت:-چی؟ ننه حوری با شنیدن صداش نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:-پاشو دیگه دختر مگه زایمان کردی اینقدر میخوابی،دست بجنبون باید قبل از ظهر برگردیم وگرنه چطوری باید شکم این همه آدم رو سیر کنم! از حرفی که زده بود لبمو به دندون گزیدمو ‌بی صدا از جا بلند شدم یه طرف پتو رو گرفتم،لیلا هم طرف دیگرش رو گرفت و همزمان که مشغول جمع و جور کردن بودیم پرسید:-یالا بگو دیگه،گفتی آرات پسر خودشه؟منظورت از خودش کیه؟عمه؟ -آره! دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت:-هنوز خوابی یا داری هذیون میگی؟ -بهتره از شوهرت بپرسی اون از اولم خبر داشت،خیال میکردم به تو هم گفته باشه! هنوز حرفم تموم نشده بود که آیاز داخل شد و بی مقدمه گفت:-گاری حاضره،بقچه هاتونو بدین ببرم! با این حرف ننه حوری بقچه خودش رو زد زیر بغلش و از کلبه بیرون رفت و با رفتنش لیلا خیز برداشت سمت آیاز و بدون مقدمه پرسید:-تو میدونستی آرات پسر عمه فرحنازه؟ آیاز که از سوال یهویی فرحناز جا خورده بود نگاهی به من کرد و‌ مستاصل گفت:-نه کی همچین حرفی زده؟ رختخوابمو گوشه ای گذاشتمو همزمان با بیخیالی گفتم:-نیازی به پنهون کاری نیست دیروز همه فهمیدن،همون موقع که با لیلا رفته بودین کلبه بی بی حکیمه... با این حرف لیلا دوباره سوالش رو تکرار کرد:-میدونستی؟ آیاز ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد! -از کجا خبر داشتی؟چرا چیزی نگفتی؟ -همون موقع که سپرده بودم ماهرخ خبر ها رو بهم بده فهمیدم،از زبون آقات شنیده بود،اول خواستم بهش بگم تا بهمش بریزم اما بعد...یعنی وقتی که... -وقتی فهمیده پسر عموشه چیزی نگفته،شانس آوردیم فهمید با ما نسبت خونی داره وگرنه معلوم نبود دیگه چه نقشه هایی برامون کشیده! با این حرف لیلا نگاه چپ چپی بهم انداخت لبخند دندون نمایی زدمو گره آخر رو به بقچه ام زدم:-هان چیه؟مگه دروغ میگم؟یالا راه بیفتین الان صدای ننه در میاد! اینو گفتمو قدم برداشتم سمت در،آیاز هم سری تکون داد و بقچه های لیلا رو برداشت و راه افتادیم سمت گاری! -اوووف پس عمه دستور داده آب چشمه رو باز کنند،حالا آرات چه واکنشی نشون داد؟حتما عصبانی شد نه؟ -چه جورم،گفت من مادر ندارم مادر من بالیه،الانم نمیدونم کجاس از دیروز ندیدمش! سرش رو بهم نزدیک کرد و در گوشم گفت:-کارت درومده،انگار تو سرنوشتته که عمه مادرشوهرت بشه! -هوف آبجی کاش بهت نمیگفتما حالا همش میخوای تیکه بارم کنی،هر چند اون به من حسی نداره،همیشه عصبانیه میگه فقط براش دردسر درست میکنم! -خب اینکه خوبه،همین که نسبت بهت بی تفاوت نیست معنای خوبی میده! -یعنی میگی اونم منو دوست داره؟خودش که میگه به خاطر آبروی آقاجون کمکم میکنه! آهی کشید و گفت:-مگه دیگه آبرویی هم برای آقاجون مونده؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻