#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهجدهم🌺
با رسیدن به در مهمونخونه مضطرب کفشامو از پام در آوردمو بعد از لیلا سر به زیر وارد شدم،درست برعکس دفعه پیش که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم،اینبار نا امید تر از همیشه…
سر بلند کردم تا سلام کنم که با دیدن عمو که لبخند به لب مقابلم ایستاده بود،مردمک چشمام گشاد شد متعجب نگاهم چرخید دور اتاق،بی بی،آرات،ننه اشرف...
اینجا چه خبر بود؟سر چرخوندم سمت لیلا که با چشمای پر از اشک دستش رو روی کمرم میکشید و هدایتم میکرد به داخل اتاق،زبونم بند اومده بود،یعنی همه اینا بازی بود؟
قطره ی اشکی از چشمام سر خورد آنام مضطرب نزدیک شد تا سینی رو از دستم بگیره که عمو دستش رو سد راهش کرد:-اجازه بده خودش باید چای بگیره،باید رسم و رسوم اجرا بشه!
اینوگفت و رو به من ادامه داد:-یعنی ارزش من برات کمتر از یه غریبس؟قرار نیست تورو مجبور به کاری کنیم،این فقط یه مجلس خواستگاری سادس،هر چی توبگی همون میشه!
-چیکار میکنی دختر؟مگه همینو نمیخواستی؟یالا دیگه!
با حرفی که لیلا در گوشم زده انگار که از شوک خارج شده باشم سری تکون دادمو پر از بغض قدم برداشتم سمت بی بی و خم شدمو سینی رو گرفتم رو به روش چایی برداشت و گفت:-پیر شی دختر!
یه لحظه به یاد انگشترای مشتی افتادم،پس بی بی هم میدونست و فقط من بی خبر بودم!
راستش یکم دلخور بودم از اینکه با بازی دادنم کلی زجرم داده بودن اما بازم خدا رو شکر میکردم که همش یه بازی بود و واقعا آرات رو از دست نداده بودم،با این فکر لبخند روی لبم نشست و سینی رو گرفتم رو به روی ننه اشرف و عمو و بعدش آرات،خم شدم مقابلش نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و استکانی چایی برداشت،دلم میخواست سر از تنش جدا کنم اما نفس عمیقی کشیدمو نشستم کنار آنام و عمو شروع کرد به صحبت:-راستش باید مارو ببخشی دخترم تموم اینا نقشه خود آرات بود،البته منم باهاش موافق بودم از اونجایی که دختر لجبازی هستی،هیچ جوره نمیشد از خر شیطون پیادت کرد، الانم نمیدونم نظرت چیه،اما این دیگه بار آخره قول میدم هر تصمیمی بگیری همون میشه،بگی نه حتی نمیذارم پاشو توی این عمارت بذاره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻