#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیچهارم🌺
با شنیدن اسم فرهان دوباره اضطراب به جونم افتاد،حتما تا چند ساعت دیگه میفهمیدن که نیست و اگه به من شک میکردن چی؟
حتما آرات از اینکه بهش دروغ گفتم خیلی ازم دلخور میشد،به زور لبخندی روی لبم نشوندمو سعی کردم خودمو عادی نشون بدم:-خیلی خب پس روتو بکن اونور میخوام لباس عوض کنم!
با چشمای گشاد شده و بدون هیچ حرفی زل زد بهم اخمی کردمو گفتم:
-اذیت نکن دیگه وگرنه از اتاق بیرونت میکنما!
-باورم نمیشه اونی که دیشب…
-آرات!
-خیلی خب باشه!
با چرخیدنش خنده مهمون لبام شد،نمیدونست خودمم باورم نمیشه دیشب من بودم که انقدر راحت خودمو تسلیمش کردم!
لباسمو با لباس آجری رنگی که عمه صبح همراه سینی ناشتایی برام آورده بود عوض کردمو روسری توری قرمزی انداختم روی سرم!
-حالا میتونی بچرخی!
از زیر روسری متوجه خنده ی ریز آرات شدم،دستی جلوی دهنش گرفت و گفت:-این چیه؟نکنه دیگه از اینکه صورتتم ببینم خجالت میکشی؟
-عمه گفت باید اینجوری برم بیرون،گفت رسمه،امروز قرار زنای منصب دار بیان نگرانم نکنه کاری کنم عمه جری بشه!
نزدیک شد و روسریمو بالا زد:-هیچ کس جرات نداره توبیخت کنه،از بس که زبون تیزی داری،برای همین خیال منم راحته!
حرصی نگاهی بهش انداختمو روسریمو دادم پایین و بدون هیچ حرفی رفتم سمت درو با دیدن عمه نگاه مضطربمو ازش گرفتم اگه میفهمید من باعث شدم پسرش بمیره…
-خوبه عالی به نظر میرسی،بیا بریم که همه منتظرن تا عروس رو ببینن،فقط همونطور که گفتم روسریتو بالا نده فهمیدی؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو همراه عمه وارد سالن شدم...
با دیدن مهمونا اضطرابم بیشتر شد،هر کدوم یه عالمه طلا به خودشون آویزون کرده بودن و با نگاه های پر غرور و فخر فروشانه به بقیه نگاه میکردن،از همه ساده تر آنام و لیلا وننه اشرف بودن که پایین مجلس نشسته بودن،اخمام در هم شد دست عمه رو رها کردمو رفتم سمت آنام و کنارش روی زمین نشستم،عمه ابرویی بالا انداخت و رو به روم ایستاد:-بلند شو عروس باید اونجا بشینی بالای مجلس!
-همینجا کنار آنام راحت ترم!
لبخندی زوری زد و گفت:-باشه هر جور که راحتی،شروع کن سمیه!
با این حرف زنی که سمت چپم نشسته بود داریه ای بالا برد و شروع به زدن کرد و زنی که مشخص بود از همه سن و سالش بیشتره از بالای مجلس بلند شد و نزدیکم اومد،هدیه ای توی دامنم گذاشت و روسریمو بالا زد:-مبارک باشه دختر!
متعجب تشکری کردم دوباره روسریم و پایین زد و اینبار نفر بعدی از جا بلند شد و یکی یکی این کارو تکرار کردن و هدیاشونو گذاشتن توی دامنم تا حالا همچین رسمی ندیده بودم،حداقل توی آبادیه ما از این رسما نبود!
وقتی همه هدیه هاشونو دادن عمه اومد و رو به روم نشست روسریمو از سرم برداشت و گردنبند سنگینی به گردنم انداخت،نگاه های از سر تحسین جمعیت روی منو گردنبندم حسابی معذبم کرده بود،اما خیلی زود با بلند شدن ساز و دهل همه نگاه ها به سمت زنی برگشت که میوون مجلس میرقصید،از لباسایی که پوشیده بود اصلا خوشم نیومد اما همین که باعث شده بود برای چند ثانیه نگاه ها از روی من بردلشته شه و بتونم نفس راحتی بکشم خوشحال بودم:-دختر این کارا چیه میکنی مگه بهت نگفتم هر چی عمت گفت بگو چشم،نباید جلوی این زنا کوچیکش کنی!
-اگه میخواست کوچیکش نکنم نباید شمارو اینجا مینشوند!
-من خودم خواستم اینجا بشینم اون طرف معذب بودم خدایا از دست تو…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻