🍀 💜 🌺 داشتم توی ذهنم حرفامو مرور میکردم تا قانعشون کنم،ضربه ای به در زدمو به محض ورودم با آتاش چشم تو چشم شدم،کی اومده بود،خدایا کاش الان نمیومدم… دیگه راه برگشتی نبود… سلامی به ساواش کردمو نزدیک بی بی شدمو مثل همیشه بوسه ای روی دستش نشوندم:-سلام بی بی شنیدم نرفتین خوشحال شدم! -خوش اومدی عروس،خوب شد خودت اومدی میخواستم بفرستم پی ات،اسبابتو جمع فردا صبح راه می افتیم! خودم زدم به ندونستن و پرسیدم:-کجا بی بی؟خیر باشه؟مگه چیزی شده که میخواین منم همراهیتون کنم؟ عصبی اخماشو در هم کرد:-مگه بهت نگفته بودم بعد از عروسی آیلا دیگه نمیتونی اینجا بمونی؟ -آخه چرا بی بی؟من تازه از یه دخترم جدا شدم طاقت دوری از لیلا و آیاز رو هم ندارم،اگه به خاطر حرف رعیت میگین خب پسر بزرگم اینجاست همین کافی نیست؟ -اتفاقا به خاطر آبروی پسرت میگم که باید بری،نمیخوام توی ده چو بیفته که بی غیرته،این رعیت رو که میشناسی، کم پشت اورهان حرف در آوردن حالا نوبته پسرشه؟ غمگین سر به زیر انداختم،به جای من آتاش گفت:-بی بی چیکار به حرف مردم داری؟مگه ما باید به حرف اونا زندگی کنیم! -بسه پسر خودت میدونی حرف رعیت از همه چیز قدرتمند تره،دیگه حرفی نشنوفم،برو حاضر شو! با ترس بزاق دهنم رو فرو دادم و لب زدم:-بی بی اگه بخوام توی کلبه بمونم چی؟ اینبار به جای بی بی ساواش اخمی کرد و گفت:-چی میگی آبجی؟ زن جوون که تنهایی زندگی نمیکنه،یعنی من انقدر بی غیرت شدم که بذارم بری توی اون کلبه؟میای خونه خودم خانوم جون و بی بی هم که هستن نگران نباش احساس تنهایی نمیکنی،ناراحتی نداره خیال کردی میخوایم ببریمت اسیری؟نه از این خبرا نیست نمیذارم مثل آنا بشی هر موقع خواستی میتونی عروسی کنی بری سر خونه و زندگیت،انقدرام بی انصاف نیستم بگم تا آخر عمرت باید تنها بمونی ولی تا اون موقع باید جایی باشی که احدی جرات نکنه پشتت حرف در بیاره همین،حالا برو شال و کلاه کن ان شاالله فردا صبح راهی میشیم! بغض بدی به گلوم چنگ میزد،احساس زندونی رو داشتم که نمیتونه برای خودش کوچکترین تصمیمی بگیره،با چشمای پر از بغض نگاهی به آتاش انداختم و با اجازه ای گفتمو از جا بلند شدم،باید چیکار میکردم،بین بچه هام و اورهان یکیو انتخاب میکردم؟ نفسم داشت بند میومد با بیرون اومدنم از مهمون خونه چونه ام شروع کرد به لرزیدن و قطرات اشک از چشمام سر خورد:-آنا چی شده؟ با دیدن لیلا که اورهان رو گرفته بود بغل و به سمتم می اومد اشکامو پس زدم،انقدر ذهنم آشفته بود که حتی ندیده بودمش:-چیزی نیست دختر،باید با بی بی برم شهر! -شهر؟چه خبر شده مگه؟کسی طوریش شده؟ -نه! -پس چرا گریه میکنی آنا؟ -گفتم که چیزی نیست،به خاطر آیلاس میرم وسایلامو جمع کنم! بی توجه بهش وارد اتاق شدمو درو بستم و صدای هق هقم فضای اتاق رو پر کرد… چند دقیقه ای گذشت و با چشمای اشکی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،تصمیممو گرفته بودم نمیخواستم به اورهانم خیانت کنم اینطوری حتما بچه هامم از دست میدادم،چند دونه لباس برداشتمو گذاشتم توی روسری،از همه دردناک تر برام جدایی از اورهان بود،حتما دیگه نمیتونستم بزرگ شدنش رو ببینم راه شهر دور بود خود ساواش هم فقط برای مراسما میومد،منم که تنها اجازه نمیدادن رفت و آمد کنم… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻