#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاهدوم🌺
با دیدن سکوت آتاش،اخماشو در هم کرد و گفت:-چرا چیزی نمیگی آقاجون؟داره دروغ میگه مگه نه؟
-چی داره بگه پسر،هر چی بهم گفتن نخواستم باور کنم گفتم پسرم سالمه رفته جایی که دست این آدما بهش نرسه،نگو همین خدا نشناسا کشتنش فقط برای اینکه دخترشو توی عمارت ما راحت زندگی کنه،خودم این انگشتر و شب عروسی تو بهش دادم خواستم تو عروسی برادرش خوب به نظر برسه،خدا ازتون نگذره،مگه چه آزاری بهتون رسونده بود که کشتینش؟اون که همه روز توی اتاقش بود!
با به گریه افتادن فرحناز آرات روبه روی آتاش ایستاد:-آقاجون حرف بزن،بگو کار تو نیست!
با حمله بردن فرحناز به سمتم قدمی به عقب برداشتم:-همش تقصیر این افریطس میدونم این به آتاش گفته شر فرهان رو کم کنه،خدا ازت نگذره،از اولی که دیدمت همش برامون مصیبت بار آوردی،حالا که برادرمم مرده اینجا چه غلطی میکنی هان؟چرا برنمیگردی همونجایی که ازش اومدی؟منتظری زجر کشیدن ما رو به چشم ببینی؟
آتاش عصبی و در حالیکه سعی داشت جلوی فرحناز رو بگیره داد کشید:-بس کن فرحناز،اینجا خونه ی اونه به چه حقی میخوای بیرونش کنی؟
-چه خونه ای هان؟برادر من مرده،این زن اینجا چی میخواد غیر از اینه که نشسته با دیدن بدبختیمون خوشحالی کنه،به خدا قسم کار خودشه اون پسرمو کشته!
-آیسن زن منه،خونشم همینجاست،هیچ جای دیگه ای هم نمیره،حتی اگه من بمیرم کسی حق نداره از اینجا بیرونش کنه،مردن پسرت به اون ربطی نداره،من کشتمش،خودش باعث شد بمیره!
با این حرف همه بهت زده بهم خیره شدن،نگاهم رفت سمت آیلا که ناباور دست جلوی دهانش گرفته بود و با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد،دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز کنه و منو ببلعه،اما انقدرام خوش شانس نبودم!
آرات شوک زده قدمی به عقب برداشت و سعی کرد فرحناز رو که اینبار وحشیانه به سمت آتاش حمله ور شده بود رو کنترل کنه،آیلا با حال خرابی خودش رو روی زمین رها کرد و منم مثل مجسمه ای یخ زده سر جام چسبیده بودمو به نفرینای فرحناز گوش میکردم:
-به خدای محمد این عمارت رو روی سر همتون خراب میکنم،خونه خرابتون میکنم،تو برادرم نیستی یه بی شرفی،کدوم دایی ای با بچه خواهرش این کارو میکنه صاف زل زدی توی چشمام میگی پسرتو کشتم میگی این زن رو عقد کردم…
انقدر عشقت به زن برادرت چشماتو کور کرده بودکه به خاطر راحتی دخترش پسر منو به کشتن دادی؟اسم خودتم گذاشتی مرد؟اصلا از کجا معلوم خودت فرهانمو جری نکرده باشی که اون شب اورهان رو بکشه،میخواستی رقیبتو از سر باز کنی و …
با سیلی که آتاش توی گوش فرحناز خوابوند:
-خفه شو دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی،پسرت مرد حقش بود که بمیره،هیچ ربطی هم به آیسن نداره،اینو توی کلت فرو کن!
لبمو به دندون گزیدم،حالم لحظه به لحظه بدتر میشد،چشمام سیاهی میرفت و تعادلم داشت بهم میخورد که دست آیاز دور شونه هام حلقه شد،نگاهی به چهره ی عصبیش انداختم،امروز قرار بود یکی از روزای قشنگ زندگیش باشه و مثل همیشه من خرابش کرده بودم،کاش میمردمو همه چیز تموم میشد!
زیور که تا اون لحظه سکوت کرده بود و شوکه زده نگاه میکرد نزدیک شد و رو به آتاش گفت:-دستت درد نکنه پسر،پسرشو کشتی اینجوری بلبل زبونی هم میکنی؟خواستی زن بگیری به منم خبر میدادی،آدم خوب برات زیاد سراغ داشتم!
-آنا بهتره تمومش کنی تو از هیچی خبر نداری!
با این حرفه آتاش فرحناز عصبی تر از قبل داد کشید:
-میبینی آنا؟میبینی چطوری از پشت بهمون خنجر زدن؟مگه من چی کم گذاشته بودم؟دلم به همون نفس کشیدن پسرم خوش بود حتی جنازشم ازم دریغ کردن،خدا از سر تقصیراتتون نگذره منم نمیگذرم!
-الکی ننه من غریبم بازی در نیار،اون موقع که پسر جانیت خون برادرتو ریخت کجا بودی که دادخواهی کنی هان؟درضمن من نمیخواستم بمیره،وقتی اون اتفاق ترسیدم گمون کنی که از عمد کشتمش،برای همینم چیزی نگفتم تا جشن بچه ها به کامشون تلخ نشه،هر چند هنوزم میگم اون مردیکه حقش بود که همونجور بمیره!
-دروغ میگه آنا همون شب یکی هم فرستاد اتاق من حتما میخواست منم از پا در بیاره اما نتونست،تو دیگه چه آدم بی غیرتی هستی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻