#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادیکم🌺
چشمام داشت از کاسه در میومد،یعنی چی که فرحناز باعث مرگ شوهرش شده؟
با اومدن خدمتکاری به داخل سالن لبخند مصنوعی به لب نشوندمو برگشتم به اتاق و درو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم،واقعا این فرحناز چجور آدمیه؟
قلبم مثل طبلی توی سینه میکوبید،اضطرابی که چند دقیقه پیش داشتم صد برابر شده بود،باید دخترم رو هر جور شده از اینجا ببرم،اگه بلایی سرش بیاره چی؟
تا الان اگه کاری بهش نداشته به خاطر بچه بوده،مضطرب با اومدن آتاش چند باری طول و عرض اتاق رو با قدم هام طی کردم و به محض ورودش با صدایی ازرون پرسیدم:-چی شد؟
عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-تموم حرفامو بهش زدم،گفتم تا مراسم وقت داره اگه تصمیمش رو گرفت که هیچ وگرنه منم چیزایی که میدونمو به همه میگم!
-چرا بهم نگفته بودی فرحناز باعث مرگ اصغر خان شده؟
تای ابروشو بالا انداختو متعجب خواست چیزی بپرسه که منصرف شد دستی توی موهاش فرو برد و نفسی بیرون داد:-چرا بپرسم حتما گوش وایسادی دیگه!
-تو که این همه وقت میدونستی چرا گذاشتی دخترمو بفرستم اینجا تو خونه این جانی؟
-آروم باش آیسن میخوای خودت برگ برندمونو از بین ببری؟آیلا خودش همه چیز رو میدونه،قبل از ازدواجشم میدونست اگه بهت نگفته چون میدونسته فرحناز دلیلی نداره که بلایی سرش بیاره میخواسته نگرانش نباشی،منم همینطور!
-حالا چی؟حالا که بچشو گرفته،از کجا معلوم نخواد انتقام کاری که با پسرش کردمو با دخترم در بیاره،باید آیلا رو از اینجا ببیریم من دلم طاقت نمیاره اینجا بمونه!
-نگران نباش بهت که گفتم اگه کاری که گفتمو نکرد همه چیز رو به بزرگای ده میگم اونوقت دیگه اینجا زندگی نمیکنه که بخواد بلایی سر کسی بیاره!
دستمو گرفت و کشید سمت پشتی:-بیا اینجا بشین یکم آروم باش،این جوری وضع رو از اینی که هست بدتر میکنی!
-میخوام برم پیش آیلا دلم شور میزنه میترسم حالا که تهدیدش کردی بزنه به سرش و بلایی سر دخترم بیاره!
-باشه خیلی خب میری پیشش،ولی اینجوری ببینتت اونم هول برش میداره یکم آروم شدی برو پیشش منم میرم مراقبش باشم تا مراسم دست از پا خطا نکنه…هر جور شده تا چند روز دیگه همه از این جا میریم به این عمارت حس خوبی ندارم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻