#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادپنجم🌺
-خانوم جون راسته میخواین عروس خانوم رو ببرین؟
ملاقه رو کنار گذاشتمو نشستم روی صندلی و دستای کوچیک بالی رو گرفتم توی دستم:-آره عزیزم،خیلی دوست داشتم تو هم همراهش ببرم،اما میدونم آنات تنهایی اینجا دووم نمیاره!
آهی کشید و کنارم نشست:-نه من نمیتونم آنامو تنها بذارم،خواستم بگم خوب میکنید،عروس خانوم اینجا خوشحال نیست،همیشه برام از قدیما حرف میزنن میگفتن یه کلبه قشنگ دارین میگفتن بهترین روزای زندگیشونو اونجا گذروندن،براشون خوشحالم که بلاخره از اینجا میرن،خانوم بزرگم اذیتشون میکنه!
-چی میگی دختر پاشو برو انبار رو تمیز کن الانه که خانوم بزرگ بیاد ببینه هیچ کدوم از کاراتو انجام ندادی!
بالی با اومدن مادرش ترسیده از جا پرید،دستی جلوی دهنش گرفت و دوید سمت انبار!
مادر بالی نزدیک شد و گفت:-ببخشیدش هنوز بچه هس هر چیزی میرسه سر زبونش میگه!
-اشکالی نداره خودت رو ناراحت
نکن،من برم غذای آیلا رو براش ببرم!
-باشه خانوم جان!
کاسه ای از سوپ کشیدمو راه افتادم سمت اتاق آیلا، سه روز از اومدنمون به عمارت بالا میگذشت،تموم این مدت از ترس این که فرحناز بخواد بلایی سر دخترم بیاره،غذاهاشو خودم حاضر میکردم و تا لحظه آخر بالا سرش می ایستادم، از بابت آتاش و آرات خیالم راحت بود میدونستم حداقل سر هم خونای خودش بلایی نمیاره اما آیلا نه!
خدا رو شکر رفته رفته حالش بهتر میشد و همینجوری پیش میرفت یکی دو روز دیگه عازم میشدیم!
ضربه ای به در اتاق زدمو داخل اتاق شدم و با دیدن آیلا که داشت به دخترش شیر میداد لبخند روی لبم نشست:-انگار این فسقلی هم فهمیده موقع ناهاره،تموم وسایلاتو جمع کردی؟
-آره آنا همشو پیجیدم فقط مونده همین لباسای تنم،خیلی خوبه که داریم برمیگردیم ده خودمون،اینجوری دخترم کنار خونواده خودم بزرگ میشه!
-اینطوری دل منم آروم میگیره،وقتی همتون کنارم باشین کمتر میترسم!
-از چی میترسی آنا،ترس به دلت راه نده،دیدی اتفاقی نیفتاد؟عمه از ترس آراتم شده کاری با من نمیکنه،آلما هم که نوه خودشه!
آهی کشیدمو لب زدم:-چی بگم دختر انقدر اتفاقای عجیب و غریب دیدم که مدام دست و دلم میلرزه،بچه رو بده من غذاتو بخور!
سری تکون داد و آلما رو گرفت سمتم و شروع کرد به خوردن،لبخندی زدمو مشغول بازی باهاش شدم،هنوز درست نمیفهمید اطرافش چه خبره اما نگاهاش نشون میداد داره تموم تلاششو برای میکنه اونقدر که خیره خیره نگاه میکرد!
-آنا رنگ چشماش رو میبینی،اصلا شبیه ما نیست،انگار چشمای منو آرات رو ریختن توی کاسه و ترکیب کردن،هم رنگ آسمون شبه،آبی سیر!
برگشتمو نگاهی به چشماش انداختم،راست میگفت،اصلا ترکیب چهره اش هم مخلوطی از آیلا و آرات بود!
-میدونی دختر،از قدیم میگن بچه آدم شبیه کسی میشه که بیشتر دوسش داری،برای همینم انقدر به آقاش شبیهه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻