🌾🌾 ✨﷽✨ وقتی هرمز کارش تموم شد تا دم در بدرقه اش کردم ... تو حیاط ایستاد و به من گفت : لیلا یک چیزی ازت می پرسم , راستشو بگو ... گفتم : حتما ... برای چی دروغ بگم ؟ ... گفت : تو از لیتا خوشت نمیاد ؟ گفتم : چرا ؟ برای چی می پرسی ؟ کار بدی کردم ؟ گفت : نه ... اون همش میگه لیلا با من خوب نیست ... هر چی می گم اشتباه می کنی , قبول نمی کنه ... اگر میشه یکم بهش توجه کن تا بهانه نگیره ... هر چند از وقتی اومدیم ایران اخلاقش عوض شده , قبلا این طوری نبود ... این حرفا احمقانه است و اونم قبول داره ولی نمی دونم چرا به تو حساس شده ... گفتم : چشم , همین کارو می کنم ... ولی آخه من اصلا اونو ندیدم که بخوام بهش توجه کنم ... گفت : یک چیز دیگه , حالا در مورد تو یک مطلبی هست می خوام بهت بگم ... بدون مقدمه چینی می گم , لطفا با هاشم ارتباط نداشته باش ... گفتم : آخه این چه حرفیه می زنی ؟ من با هاشم ارتباط ندارم , به من شک داری ؟ گفت : نه لیلا جان , شک چیه ؟ ... من برای تو نگرانم , اون مادرش نمی ذاره تو آب خوش از گلوت بره پایین ... گفتم : خاله بهت حرفی زده ؟ گفت : خوب در موردش با هم صحبت کردیم ... من صلاح نمی دونم هاشم دور و برت بیاد ... می دونی رک و راست بهت بگم , شدنی نیست و بعد دودش تو چشم تو می ره ... گفتم : می دونم , منم قصد ندارم کار به خصوصی بکنم ... ولی اینو بدون اگر انیس خانم از الان تا قیام قیامت به من بدی کنه می تونم ببخشمش , چون اعتقاد دارم حتما دلیل محکمی برای کارش داره ... اون زن بی نظیریه ... با وجود اینکه می تونه مثل خیلی ها که پولدارن و توجهی به کسی ندارن , باشه ... ولی نیست ... من امروز اینو یقین کردم ... منم اصراری ندارم که زن پسر اون بشم ولی اگر پیش اومد ترجیح می دم عروس یک همچین خانمی باشم تا کسی که فقط به فکر خودشه و از انسانیت بویی نبرده ... گفت : پس قول می دی اگر نشد خودتو ناراحت نکنی ؟  گفتم : خاطرت جمع باشه , من دیگه اون لیلای قبلی نیستم ... حالا زندگی به من نشون داده که واقعا هر چیزی برای آدم پیش میاد یک حکمتی توش هست ... همیشه خانجانم می گفت و من قبول نداشتم ولی حالا با تمام وجودم تسلیم حکمت خدا هستم ... من تلاشم رو می کنم ولی خواست خدا برای من از همه چیز مهم تره ... اگر قراره این کار بشه , نه انیس خانم می تونه جلوشو بگیره نه کس دیگه ای و اگر قرار باشه نشه , از دست کسی کاری بر نمیاد ... سری جنبوند و گفت : نمی دونم چی بگم , شاید تو راست بگی ولی مراقب باش ... لطفا امشب بیا خونه , .. گفتم : امشب کار دارم و سوسن هم که مریضه , نمی تونم تنهاش بذارم ... ولی فردا شب ان شالله میام ...  وقتی هرمز رفت , حسابی فکرم مشغول بود ... گاهی من برخلاف چیزایی که به زبون میاوردم فکر می کردم ... بی دلیل استرس گرفته بودم ... چرا خاله و هرمز در مورد من حرف زده بودن ؟ برای چی نگران من شدن ؟ و آیا واقعا اگر من پیشنهاد هاشم رو قبول می کردم , می تونستم با انیس خانم کنار بیارم ؟  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻