🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ھیجان دارم. قفسه سینه ام تند تند بالا می رود و لبخندم پاک می شود. با خوشحالی می گویم: -باشه. باشه. حتما. ھدفون را می گذارد و دکمه شروع را لمس می کند. صدای گیتار در سرم می پیچد. چشمانم را می بندم و خودم را می سپارم به دنیای شعر و آھنگ. دشتی سرسبز می بینم با علف ھای بلند. گوشه گوشه ی آن درخت دیده می شود. بادی ملایم می وزد. پسری ھجده نوزده ساله دارد سوت می زند و دور خودش می چرخد. شاخه گلی رز در دستش دارد. او ھم چشمانش را بسته و حالش خیلی خوب است. باد میان پیراھن سفید و موھای بلندش می پیچد. می رسد به دختری که پای درخت بید کتاب می خواند. پسر جوان با لبخندی که بر لب دارد گل رز را به او تقدیم می کند.دختر بلند می شود و ھر دو دست در دست با ھم می چرخند و سوت می زنند. باد لباس ھا و موھا و علف ھا را می لرزاند. آھنگ تمام می شود. چشمانم را باز می کنم. فرھاد دست به سینه با اخم کوچکی به من خیره است. چیزی نمی گویم. لب پایینم را به دندان می گیرم. با آھنگ تمام وجودم پر از حس خوب عاشقی می شود. می پرسد: -چه حسی داشتی؟! تمام چیزھایی که پیش چشمانم نفش بسته بود را برایش می گویم. با دقت گوش می دھد. بی ھیچ تکانی. حرفھایم که تمام می شوند از جایش بلند می شود. دست در جیب روبروی پنجره می ایستد و زل می زند به آن. نگاھم می افتد به ساعت. چشم ھایم گشاد می شوند. پنج دقیقه به دو است. این بار از ترس امیریل ضربان قلبم بالا می رود. به فرھاد نگاه می کنم که پشت به من ایستاده. زود باش. زود باش. استرس می گیرم. از جایم بلند می شوم. دسته کیفم را میان دستم می گیرم و محکم فشار می دھم. چشم از ثانیه گرد ساعت بر نمی دارم. -این چیزی که شنیدی پاپ-راکه. نظرت چیه با یه گروه موسیقی آشنات کنم؟!. از این حرف قلبم ھری می ریزد. ذوق می کنم. فرھاد به من نگاه می کند. دسته کیف را روی دوشم می اندازم و قدمی عقب می روم. نمی دانم قرار است چه بشود ولی آنقدر فرصت ندارم که راھی دیگر را تجربه کنم. از کیفم تکه کاغذی در می آورم و رویش شماره ھمراھم را می نویسم و می گذارم کنار ماگ. فرھاد با تعجب نگاھم می کند. قدم قدم عقب می روم. مثل دیوانه ھا لبخند می زنم. درد شکمم بیشتر شده ولی وجودم را شور و اشتیاقی عجیب پر کرده است. -بھم زنگ بزنید. منتظرم نذارید من خیلی وقت ندارم. حالا ابروھایش بالا می رود. و من با خوشحالی آموزشگاه و فرھاد و رعنا را ترک می کنم. به طرف مجتمع می دوم. از خط عابر که با عجله رد می شوم چند ماشین برایم بوق می زنند. به ساعتم نگاه می کنم. دو و پنج دقیقه. سرعتم را بیشتر می کنم. پنج طبقه را بالا می روم. نفسم بند می رود. چند ضربه به در شیشه ای می زنم و تا "بله" اش را می شنوم می دوم داخل. با تعجب و دھانی باز به من زل زده. نفس نفس می زنم. دھانم خشک شده. امیریل گوشی اش را قطع می کند و ھول می پرسد: -چی شده؟!. تند تند می گویم: -ببخشید آقای راسخی. فقط ده دقیقه دیرشد. دیگه تکرار نمیشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻