#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلیکم🌺
ناخونامو با تموم قدرت توی دستم فرو کردم تا صدام در نیاد، اختر چرخید و عصبی در جوابش گفت:-ساکت شو فریده نشنوم دیگه از این حرفا بزنی،ولشون کن بذار بیان تعدامون بیشتر باشه زودتر کارارو انجام میدیم!
فریده اخمی کرد و جلو جلو راه افتاد،نفس پر حرصی کشیدمو نگاهی به محمد انداختمو پشت سرشون راهی شدم!
درسته از آقام ناراحت بودم اما اگه کسی کوچکترین حرفی پشت سرش میزد به مرز جنون میرسیدم،با صدای عمو مرتضی نگهبان عمارت با ترس خودمون رو پشت بقیه پنهون کردیم:-رباب خانوم کلفتایی که خواسته بودین اومدن!
از فکر اینکه رباب همون دختری باشه که قراره عروس آقام بشه دندونامو محکم به هم ساییدم،چه زود خودش رو توی عمارت جا کرده بود!
صدای خش دار و کلفتی توی گوشم پیچید:-خیلی خب همونجا نگهشون دار،باید چندتاییشون رو بفرستم حموم پیش دخترم!
دخترم؟پس اون مادرعروس بود،از فکرش پوزخندی به لبم نشست،آقام چه زود اختیار عمارت رو داده بود دستشون!
با نزدیک شدن زن دست یخ زده لیلا رو محکم توی دستم فشردم از زیر روسری چهره اش پیدا نبود،اما خوب میشد فهمید تو دلش چه غوغایی به پا شده!
-اینجا چه خبره؟ این همه کلفت برای چی خبر کردین؟گفتم که نمیخوام مراسم بزرگی به پا کنم زود ردشون کن برن مرتضی!
صدای آقام بود،بیشتر عصبی به نظر میرسید تا خوشحال!
رباب خانم با عشوه در جواب آقام گفت:-خان این کارا برای شما اضافیه اما من که یه دختر بیشتر ندارم،اولین باره داره عروس میشه،این دوشب رو دندون سر جیگر بذارین زود تموم میشه!
آقام پوفی از سر کلافگی کشید و داد زد:-به هر حال من که توی عمارت نیستم برین کنار میخوام رد شم!
همراه بقیه خودم رو کشیدم کنار اما لیلا یه ذره هم از جاش تکون نخورد مشتاشو گره کرده بود و سر به زیر ریه هاشو تند تند پر و خالی میکرد،قلبم پر تپش میزد،اگه آقام متوجه لیلا میشد چی؟
با صدای اختر سر به زیر انداختم:-دختر بیا کنار مگه نمیشنوفی؟
با بالا رفتن دست آقام اختر ساکت شد،آقام قدمی به سمت لیلا برداشت شاید هم شناخته بودش با ترس سر به زیر انداختم و فقط چشمم به کفشای براقش خیره بود که هر لحظه به لیلا نزدیک تر میشد، لب به دندون گزیدمو منتظر عکس العمل آقام بودم،که صدای محمد به گوشم خورد:-سلام ارباب؟
تا آقام چرخید سمت محمد،نفسم رو پر صدا بیرون دادمو بازوی لیلا رو کشیدم سمت خودمو در گوشش لب زدم:-آبجی مگه دیوونه شدی؟حالت خوبه؟
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید!
دستشو فشردمو گوشمو سپردم به حرفای آقام:
-محمد تو اینجا چیکار میکنی؟سرت چی شده؟حال بی بی حکیمه چطوره؟
محمد من و منی کرد و گفت:-چیزی نیست از پشت بوم افتادم ارباب،راستش بی بی عمرش رو داده به شما،من اومدم اینجا برای کار،با آتاش خان کار داشتم، دیروز آدم فرستاده بودن دنبالم اما نبودم!
آقام کلاه از سرش برداشت و با ناراحتی گفت:-خدا رحمتش کنه،کی این اتفاق افتاد؟
-خدا رفتگان شمام بیامرزه چند روزی میشه ارباب!
-خیلی ناراحت شدم بی بی برام مثل مادر خودم بود بیا میبرمت پیش آتاش!
آقام اینو گفت و دستی پشت محمد گذاشت و به داخل عمارت راهنماییش کرد،تنم مثل بید میلرزید،اگه آرات میدیدش چی؟پشیمون بودم کاش هیچوقت حرف لیلا رو گوش نمیکردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
امشب خواب به چشم على(ع) نمى آيد، او گاهى نماز مى خواند و گاهى دعا مى كند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. گاه از اتاق خود بيرون مى رود و به آسمان نگاه مى كند و مى گويد: "به خدا قسم امشب همان شبى است كه به من وعده داده شده است".
او سوره "يس" را مى خواند، ذكر "لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِالله" را زياد مى گويد. دست به آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! ديدار خودت را برايم مبارك گردان".
اُم كُلثوم اين سخن پدر را مى شنود و نگران مى شود، به ياد سخنان چند روز قبل پدر مى افتد، آن شب كه پدر براى آنان خواب خود را تعريف كرد. خوابى كه حكايت از پرواز پدر به اوج آسمان ها مى كرد.
ــ پدر جان! چه شده است؟ چرا اين گونه بى تاب هستيد و منتظر؟
ــ دختر عزيزم! به زودى سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به ديدار خدا خواهم رفت.
صداى گريه اُم كُلثوم بلند مى شود، او چگونه باور كند كه به همين زودى پدر، از پيش او خواهد رفت؟
ــ گريه نكن، دخترم! اين وعده اى است كه پيامبر به من داده است، من نزد او مى روم.
ــ داغ شما براى ما بسيار سخت خواهد بود.
* * *
مولاى من! امشب، نگاهت به آسمان خيره مانده است و خاطرات سال هاى دور برايت زنده مى شود...
وقتى كه نوجوانى بيش نبودى به خانه پيامبر مى رفتى، پيامبر چقدر تو را دوست مى داشت، تو اوّل كسى بودى كه به او ايمان آوردى.
شبى در بستر پيامبر خوابيدى تا او بتواند به سوى مدينه هجرت كند، آن شب چه شب خطرناكى بود! چهل جنگجو آماده بودند كه صبح طلوع كند تا به خانه پيامبر هجوم برند، آن شب فداكارى تو باعث شد پيامبر بتواند به سلامت از مكّه برود.
به ياد روزهاى مدينه مى افتى، روزى كه داماد پيامبر شدى و همسر فاطمه(ع). فاطمه(ع) مايه آرامش تو بود و بهترين هديه خدا براى تو.
در همه جنگ ها تو يار و ياور پيامبر بودى و اگر شجاعت و مردانگى تو نبود از پيروزى هم خبرى نبود.
در روز غدير هم پيامبر تو را بر روى دست گرفت و ولايت تو را به مردم معرّفى كرد.
روزها چقدر سريع گذشتند تا اين كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت. او تو را طلبيد و به تو خبر داد كه بعد از او مردم با تو چه خواهند كرد. او از تو خواست تا بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلیکم♻️
🌿﷽🌿
ھیجان دارم. قفسه سینه ام تند تند بالا می رود و لبخندم پاک می شود. با خوشحالی می
گویم:
-باشه. باشه. حتما.
ھدفون را می گذارد و دکمه شروع را لمس می کند. صدای گیتار در سرم می پیچد. چشمانم
را می بندم و خودم را می سپارم به دنیای شعر و آھنگ.
دشتی سرسبز می بینم با علف ھای بلند. گوشه گوشه ی آن درخت دیده می شود. بادی
ملایم می وزد. پسری ھجده نوزده ساله دارد سوت می زند و دور خودش می چرخد. شاخه
گلی رز در دستش دارد. او ھم چشمانش را بسته و حالش خیلی خوب است. باد میان
پیراھن سفید و موھای بلندش می پیچد. می رسد به دختری که پای درخت بید کتاب می
خواند. پسر جوان با لبخندی که بر لب دارد گل رز را به او تقدیم می کند.دختر بلند می شود و
ھر دو دست در دست با ھم می چرخند و سوت می زنند. باد لباس ھا و موھا و علف ھا را
می لرزاند.
آھنگ تمام می شود. چشمانم را باز می کنم. فرھاد دست به سینه با اخم کوچکی به من
خیره است. چیزی نمی گویم. لب پایینم را به دندان می گیرم. با آھنگ تمام وجودم پر از حس
خوب عاشقی می شود. می پرسد:
-چه حسی داشتی؟!
تمام چیزھایی که پیش چشمانم نفش بسته بود را برایش می گویم. با دقت گوش می دھد.
بی ھیچ تکانی. حرفھایم که تمام می شوند از جایش بلند می شود. دست در جیب روبروی
پنجره می ایستد و زل می زند به آن. نگاھم می افتد به ساعت. چشم ھایم گشاد می
شوند. پنج دقیقه به دو است. این بار از ترس امیریل ضربان قلبم بالا می رود. به فرھاد نگاه
می کنم که پشت به من ایستاده. زود باش. زود باش. استرس می گیرم. از جایم بلند می
شوم. دسته کیفم را میان دستم می گیرم و محکم فشار می دھم. چشم از ثانیه گرد
ساعت بر نمی دارم.
-این چیزی که شنیدی پاپ-راکه. نظرت چیه با یه گروه موسیقی آشنات کنم؟!.
از این حرف قلبم ھری می ریزد. ذوق می کنم. فرھاد به من نگاه می کند. دسته کیف را روی
دوشم می اندازم و قدمی عقب می روم. نمی دانم قرار است چه بشود ولی آنقدر فرصت
ندارم که راھی دیگر را تجربه کنم. از کیفم تکه کاغذی در می آورم و رویش شماره ھمراھم را
می نویسم و می گذارم کنار ماگ. فرھاد با تعجب نگاھم می کند. قدم قدم عقب می روم.
مثل دیوانه ھا لبخند می زنم. درد شکمم بیشتر شده ولی وجودم را شور و اشتیاقی عجیب
پر کرده است.
-بھم زنگ بزنید. منتظرم نذارید من خیلی وقت ندارم.
حالا ابروھایش بالا می رود. و من با خوشحالی آموزشگاه و فرھاد و رعنا را ترک می کنم. به
طرف مجتمع می دوم. از خط عابر که با عجله رد می شوم چند ماشین برایم بوق می زنند.
به ساعتم نگاه می کنم. دو و پنج دقیقه. سرعتم را بیشتر می کنم. پنج طبقه را بالا می
روم. نفسم بند می رود. چند ضربه به در شیشه ای می زنم و تا "بله" اش را می شنوم می
دوم داخل. با تعجب و دھانی باز به من زل زده. نفس نفس می زنم. دھانم خشک شده.
امیریل گوشی اش را قطع می کند و ھول می پرسد:
-چی شده؟!.
تند تند می گویم:
-ببخشید آقای راسخی. فقط ده دقیقه دیرشد. دیگه تکرار نمیشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلیکم🦋
🌿﷽🌿
بابا بلند خندید و گفت :پاکان بابا از سومالی فرار کردی ؟
پاکان اخم کمرنگی کرد و گفت :خوب دوماهه فقط دارم
فست فود میخورم دلم میخواد خب
دلم به حالش سوخت راست میگفت من خودم به شخصه
اصلا تحمل غذای فست فودی رو نداشتم
چون هیچ چیز غذای خونه نمی شد بیچاره هم سر همین
بود که عین این نخورده ها افتاده بود به
جون غذای من و همشو خورده بود بعد تازه پررو پررو
رفته تو کیفمم سرک کشیده دنبال غذای
بیشتر....
با لبخندی گفتم :شما چی میخورین بابا ؟
اگه میپزی همون زرشک پلو
-چشم میپزم-
سر سفره ی شام بودیم و پاکان تقریبا نصف دیس رو
خالی کرده بود و داشت با ولع میخورد که
گوشیم زنگ خورد فرنوش بود سریع جواب دادم:سلام
فری
-ایش مگه من به تو نگفتم به من نگو فری خوبه منم بهت
بگم آی آی؟
خندیدم و گفتم :خوب آیه که خیلی آسون تر از آی آی ئه که
-من این حرفا حالیم نیست راستی تو خجالت نمیکشی ؟
با تعجب پرسیدم :چرا ؟
-تو نمیخوای ما رو دعوت کنی خونتونو ببینیم ؟
مسخره با اینکه چشم ندارم ببینمت اما-
ای وای خاک به سرم راست میگی با عمو و خاله و خود ات
بازم پاشو بیا
-یعنی فرهود نیاد دیگه ؟
صدای خنده از پشت گوشی به گوشم رسید لب گزیدم و
گفتم :من کی گفتم نیاد ؟خوب دیگه فردا
واسه ناهار میاین؟نه دیگه تو که ناهار شرکتی شام میایم منم شب
پیشت میمونم که اذیتت کنم-
اوووم خندیدم و گفتم :پس میشه تو نیای ؟
-شوخی کردم فرفری منتظرتم بوس بوس خداحافظ-
آیه خیلی نامردی
و سریع تلفن رو قطع کردم چون دوباره میخواست داد و
بیداد راه بندازه که بهش نگم فرفری تازه
متوجه بابا شدم که مثل پاکان بی توجه به من داشت
غذاشو میخورد. نوچ نوچ نوچ! بیچاره ها چقدر
دلشون برای غذای خونگی تنگ بود!
رو به بابا گفتم :با اجازه تون دوستم رو دعوت کردم
بدون اینکه سرشو بالا بیاره سری تکون داد و گفت :خوب
کاری کردی اجازه هم لازم نیست خونه
ی خودته
پاکان فقط لحظه ای سرشو بالا آورد و نگاه عمیقی بهم
انداخت و دوباره مشغول خوردن شد اینقدر
خورد که آخر سر جا برای خوردن سالاد شیرازی ای که
اینقدر سفارشش رو کرده بود نداشت...
فردا شب وقتی خانواده ی فرنوش اینا اومدن من و بابا
خیلی گرم باهاشون استقبال کردیم اما پاکان
انگار از دیدن فرهود متعجب شده بود...دور هم توی سالن پذیرایی نشسته بودیم و میوه
میخوردیم که پاکان به من و فرهود اشاره کرد و
گفت :شما دو تا با هم نامزدین ؟
میوه به گلوی من پرید و فرهود هم با چشمای گرد شده
به پاکان نگاه میکرد بعد از قورت دادن
میوه به سختی گفتم :آقا فرهود مثل داداش منن داداشی که
همیشه آرزوی داشتنشو داشتم که با زندگی
کردن با خانواده ی فرنوش این افتخارکه آقا فرهود برادرم
باشه نصیبم شد
پاکان ابرویی بالا انداخت و گفت :اما من دیروز شما رو تو
شرکت دیدم توی لابی داشتین با هم
حرف میزنین
فرهود بی تفاوت گفت :اومده بودم ببینم خدایی نکرده آیه
خانوم مشکلی نداشته باشن که الحمد لله
مشکلی نبود در هر صورت خانواده ی ما خودش رو در
مقابل آیه خانوم مسئول میدونه ما هممون به
ایشون مثل یه عضوی از خانواده امون عادت کرده بودیم
که با مستقل شدنش خوب هنوز کمی
نگرانی راجبش داریم
بعد از تشکر از همشون به قیافه ی وا رفته ی پاکان نگاه
کردم خیلی گرفته بود و انگار یه چیزی
مطابق میلش نبود توی نگاهش بهت و ناباوری و ذره ای
هم پشیمونی بود نمیدونم چرا انگار
شرمنده بود....
🪴🪴🪴🪴
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻