#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلسوم♻️
🌿﷽🌿
"خودت باش. خود خودت نه دکمه آویزان به پیراھن دیگری"
چشمم روی یک تبلیغ پزشکی در مجله ای ثابت می ماند.
"دیگر نگران سینه ھای تابه تایتان نباشید. با خیال راحت آنھا را به دستان ما بسپارید"
چشم ھایم گشاد می شود. سعی می کنم خودم را کنترل کنم ولی نمی شود. دستم را
روی دھانم می گذارم و سرم را عقب می برم و غش غش می خندم. فرھاد به طرف من
برمی گردد. با انگشت تبلیغ را نشانش می دھم. او ھم لبخندی می زند.
جعبه شکلاتی که برایش خریده ام را روی کانتر آشپزخانه می گذارم. دارد داخل یک سینی
بزرگ بساط صبحانه می چیند. چند تکه نان سنگک. یک قالب کوچک پنیر داخل نعلبکی. چھار
پنج تا مغز گردو. شکرپاش. دست آخر دو استکان چای می ریزد و داخل سینی می گذارد. اگر
حماقتم به گوش مامان برسد جھنمی به پا می کند. سر از خانه مردی درآورده ام که ھیچ
شناختی از او ندارم. در کنار آخرین ھا دارم اولین ھا را تجربه می کنم. ریسک می کنم.
پیراھن آبی راه راه پوشیده با شلوار جین. با کش نازکی موھای ریخته روی پیشانی اش را
بالا داده. برمی گردد و نگاھم را غافلگیر می کند. دستپاچه می شوم . جعبه شکلات را روی
کانتر می گذارم.
-قابل نداره.
سینی به دست نگاه می کند به جعبه. معنی اش را می فھمم.
-اولین باره خونت میام.
ھر چند خانه اش یک سوئیت خیلی کوچک است. گوشه لبش بالا می رود به لبخندی.
-ممنونم. بیا صبحونه بخوریم.
نمی گوید خورده ای یا نه. فقط دعوتم می کند. ساعت نه صبح است و تا دو باید برگردم
مجتمع. می رود و وسط اتاق می نشیند. کنار پنجره بسته اتاقش، چسبیده به دیوار، اتاقکی
دیده می شود. از ھمانجا می پرسم:
-اون چیه؟!.
مسیر نگاھم را دنبال می کند.
-استودیو خانگیه. گاھی وقتا ھم غار تنھایی. بستگی به حالم داره. گاھی میرم توش ساز
می زنم. گاھی میرم فکر می کنم. گاھی تنھاییمو باھاش تقسیم می کنم.
حرف ھا و حس ھایش برایم عجیب است. پس تنھاست!. چرا باید تنھا باشد؟!. پسر بدی به
نظر نمی رسد!. می روم و طرف دیگر سینی می نشینم. در سکوت با ھم نان و پنیر می
خوریم. به من نگاه نمی کند. حرکاتش پر از آرامش است. به انگشتانش نگاه می کنم که با
چاقو پنیر را روی نان میمالد. باریک و بلندند. پوستش لطیف به نظر می رسد. ھمه ھنرمندھا
اینطوری اند؟!. یک جورایی خاص؟!. لابد دیگر!. سرش را بالا می گیرد و زل می زند در
چشمانم. او با لقمه ای در گوشه لپش و من با لقمه ای میان دستم به ھم خیره ایم.
ھیجانی بدنم را به لرزه می اندازد. یکدفعه محتویات معده ام به طرف بالا می آید. با دستی
جلوی دھان به سرعت از جایم بلند می شوم و به طرف تنھا در اتاق می دوم. ھر چه خورده
ام را بالا می آورم.
دیروز برای اولین بار شیمی درمانی شده ام. ھر چقدر اصرار کردم به کسی نیاز ندارم بابی
تنھایم نگذاشت. صورتم را آب می زنم. ضعف دارم. دیگر نا ندارم. به خودم در آینه نگاه می
کنم. زیر چشمانم کمی گود افتاده اند. آرایش کرده ام تا قیافه ام خوب به نظر برسد. دست
به روشویی می گیرم و به خودم می گویم:
-یادت باشه سرطان داری. یادت باشه. دل باختن نداریم. حقشو نداری.
دستم را بند روشویی می کنم و زانو می زنم. اشکم راه می افتد. از خودم می ترسم. از
دلم. از شیمی درمانی. دکتر گفت ریزش موھایم شروع خواھد شد. می ترسم کم بیاورم.
بی صدا گریه می کنم. زیر لب می گویم:
-کمکم کن. کمکم کن.
فرھاد به در می کوبد.
-خوبی؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻