🪴 🦋 🌿﷽🌿 بعدتعویض لباس چادررنگیموروسرم انداختم وازخونم بیرون رفتم وخواستم به آشپزخونه برم که شام درست کنم که باباسرراهم قرارگرفت ومانعم شدوگفت:دختر مگه توخسته نبودی؟ بشین پیش مهمونمون من میرم ویه شام خوشمزه میپزم لبخندی زدم وگفتم:نه باباخستگیم رفع شدخودم میپزم شما ازچشماتون که قرمزشده معلومه کمبودخواب دارین برین استراحت کنین سامان سریع بلندشدبه سمتمون اومدوگفت:آیه درست میگه عموشما استراحت کنین ماباهم یه غذای ساده درست میکنیم باباتاخواست اعتراضی بکنه سامان گفت:اعتراض واردنیست باباخندیدوگفت:حریف توکه نمیشم پسرنذاردخترم خودشوخسته کنه توام زیادازخودت کارنکش حیف آیه غذای بیرون دوست نداره وگرنه غذاسفارش میدادیم وهیچ کدوم خسته نمیشدیم سامان باچشمانی گردشده پرسید:آیه غذای بیرون دوست نداره؟امروزکه خیلی با اشتها غذای رستوران میخورد سریع گفتم:اخه غذای اونجاخیلی خوشمزه بود سامان:خیلی خب عموشمابریدماهم بریم واسه عملیات 011باباخندیدوگفت:موفق باشید بعدازرفتن بابابه سامان نگاه کردم وگفتم:شمازحمت نکشیدمن خودم یه چیزی آماده میکنم -توچرایه باربامن خودمونی حرف میزی یه باررسمی؟ لب پایینموبه دندون گرفتم که یدفعه سرشونزدیک اوردوگفت:دیگه اینطوری نکن چون معلوم نیست عکس العمل من چی باشه بهت زده نگاهش کردم .اولش نفهمیدم منظورش چیه اماوقتی توکلماتی که ازدهنش خارج شده بوددقیق شدم کاملا متوجه شدم که منظورکثیفش چی بوده بخاطرهمین دستموبالا بردم وباتمام قدرت روصورتش فروداوردم وگفتم:مراقب رفتارتون باشین این یه بارونادیده میگیرم امادفعه بعدانقدرراحت ازش نمیگذرم .نگاهموازچهره بهت زده اش که کم کم بهتش کم میشدولبخندی عجیب رولبهاش جای میگرفت گرفتم وبه سمت آشپزخونه رفتم...همینکه مشغول پختن ماکارونی شدم صدای وزوزش روشنیدم:دفعه بعدچی کارمیکنی مثال؟نکنه دوباره میخوای منو بکشی؟؟ _نه زجرکشت میکنم صدای قهقهه گوش خراشش توگوشم پیچیدوبعدلحظاتی گفت:مثلا اول ناخوناموازجامیکنی؟ _اونم میشه شایدم ازموهات اویزونت کردم _وای توذاتایه قاتل به دنیااومدی درسته؟ کلافه نگاهش کردم وگفتم:اقاسامان بریدبیرون تابجای نمک شکرنریختم _نمیرم اومدم کمک _نیازی نیست خودم انجام میدم بفرمایید _نمیشه نمیرم نمیخوام..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻