◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۱۱۶ #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند من در سن ۲۰ سالگی و در زمان دانشجویی ازدواج کردم و به خاط
۱۱۷ بعد از دو قلوها به فاصله یکسال باردار شدم. اینکه اطرافیان هر کدوم دور و نزدیک یه حرفی بزنن، هر چند باز هم ناراحت کننده بود اما برامون عادی شده بود. من بخاطر تجربه تلخ بارداری قبل یه مقدار روحیه ام خراب شده بود و از همون اول ترس و نگرانی درباره سالم بودن بچه تو وجودم بود، هر چند دکتر بهم امید میداد که همه چیز خوبه و فقط به خودت برس و .... الان که فکر میکنم واقعا نمیدونم چرا برای سونوی غربالگری اقدام کردم، سونوی دوم رو که میخواستم بدم همون خانومی بود که خبر فوت دوقلوها رو داده بود و من از همون اول استرس وجودم رو گرفت. و باز هم سوالات مبهم و آزار دهنده شروع شد. قلبم داشت از جا کنده میشد تا اینکه بهم گفت چندتا غده تو سر بچه اس و باید بری آزمایش اما قبلش به دکترت نشون بده... ساعت حدود یک بعدازظهر بود که سونو رو گرفتم و رفتم سمت مطب... وقتی رسیدم به قدری حالم بد بود و مدام درباره سلامتی بچه و ... سوال میکردم و استرس داشتم که دکتر بهم گفت تو با این حالت الان من هر چی هم بگم فایده نداره، اما میفرستمت پیش یه خانوم دکتری که از کل ایران میرن پیش ایشون و جواب آخر رو تو این موارد ایشون میده... راه افتادم سمت مطب این خانوم دکتر وقتی رسیدم حدود سی نفر تو مطب بودن😳 به منشی گفتم من موردم اورژانسی هستم، دکتر با نامه اورژانسی منو فرستاده.. گفت عزیزم تمام اینها همینطور هستن همه اورژانسی، یعنی با مواردی مشابه من مراجعه کرده بودن... ساعت حدود پنج عصر بود و من بچه ها رو از صبح تنها گذاشته بودم، حالا دیگه دلشوره هم به استرس و ضعف و ناراحتی اضافه شده بود، ساعتها مثل یک روز میگذشت و خدا میدونه چه فشاری رو تحمل میکردم، ساعت حدود هشت زنگ زدم به آقای همسر و گفتم من دارم از حال میرم از صبح سرپام، خودشو رسوند با یه آبمیوه... یه مقدار آروم شدم ( نه به خاطر ابمیوه هاااا بخاطر حضور همسر😊) اما هنوز خیلی مونده بود تا نوبت من بشه و ببینم چه خبری در انتظارمه... ساعت ده شب شده بود و من حس میکردم دیگه توان ندارم، دستیار دکتر که اومد بیرون با التماس بهش گفتم من چندتا بچه کوچیک رو گذاشتم خونه، سپردم همسایه بهشون سر بزنه تو رو خدا .... ده دقیقه بعد اومد بیرون و اسمم صدا زد، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت با عجله با همسرم رفتیم داخل... اول سعی کرد با پرسیدن درباره بچه ها و‌.... منو آروم کنه و بعدش گفت باید همین الان بری آزمایش بدی... دو روز مونده بود به پایان سال، همه خیابون ها شلوغ و پر رفت و آمد و همه یه نشاط خاصی داشتن، اما ما دوتا باز هم رو موتور کز کرده بودیم تو خودمون و من هزاران فکر تو ذهنم میرفت و میومد، من که نمیتونم سقط کنم ، حالا با چندتا بچه و یه بچه معلول چه کنم؟ امتحان خداست؟؟من از پسش برنمیام😔 اطرافیان چی میگن، حالا حتما میگن بهت گفتیم بسه همینو میخواستی ؟ و هزاران فکر دیگه... رسیدیم به آزمایشگاه، نامه رو دادیم و چند دقیقه بعد من رفتم داخل، دیگه بخاطر ضعف و فشاری که بهم اومده بود مثل مرده متحرک شده بودم. آزمایش انجام شد و قرار شد فردا شب آماده بشه، برگشتیم خونه و من یه حالی شده بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم ، فردا شب جوابی آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب، تا حالا شده بخاطر یه صدا دلتون هری بریزه؟ من تمام اون روز این حالت بودم، رسیدیم و بعد یکی دو ساعت رفتیم تو، دکتر همه چیز رو بررسی کرد و در آخر گفت: "همه چیز خوبه، این یه خطای سونوی غربالگری بوده و هیچ مشکلی نیست، ازین خطاها زیاد پیش میاد و حدود پنجاه درصد😱 مشکلات غربالگری ها در مراحل بعدی اشتباه تشخیص داده میشن" 😕😐 همین .... خطای پزشکی اما اگر من پیش اون دکتر نمیرفتم؟؟؟ (چون خیلی کم ایشون رو میشناسن ) اگر دکتر با دیدن همون سونو مجوز سقط میداد؟؟ و خیلی اگر های دیگه..... مهدی من چند ماه بعد بدنیا اومد با شرایط بسیار عالی، الان چهار سالشه و زیباترین و باهوش ترین و البته شیرین ترین پسر ماست😍☺️ 🆔 @asanezdevag