#گندمزار_طلائی
#قسمت_420
وقتی از اتاق بیرون رفتیم.
دستم را گرفت و گفت:
_بیا اینجا بشین.
روی نیمکتِ کناریش نشستم.
آهی کشید وگفت:
_گندم جان، من را حلال کن. من را ببخش.
به طرفش برگشتم. سرش پایین بود.
گفتم:
_چی می گی قادر جان؟
یعنی چی؟
_آخه همه اش تقصیره منه که ازبابات دور شدی. تورا خدا من را ببخش.
_الان چه وقتِ این حرفهاست. فعلا که اینجاییم.
_بله درسته. اینجایبم. ولی ...
از جام پاشدم و گفتم:
_من می رم پیشِ بابا.
_نه... یعنی ازت خواهش می کنم که نری.اصلا بیا بریم پیش بچه ها. بابا را هم میارن. بریم؟
تازه یاد بچه ها افتادم.
زینب، حسین. وای به حسین شیر نداده بودم.
_اصلا بچه ها کجایند؟ آبجی فاطمه که اینجاست.
_پیشِ مامانم.
_مامانت؟
_بله مامان وبابام بیرون هستند. اجازه ندادند داخل بیان.
بریم بیرون؟
_آخه بابا اینجاست.
_بابا هم میاد. الان دیگه حسین هم گرسنه شده.
نگاهی به در اتاق و پرده کشیده شده انداختم و گفتم:
_بریم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون