وقتی از اتاق بیرون رفتیم. دستم را گرفت و گفت: _بیا اینجا بشین. روی نیمکتِ کناریش نشستم. آهی کشید وگفت: _گندم جان، من را حلال کن. من را ببخش. به طرفش برگشتم. سرش پایین بود. گفتم: _چی می گی قادر جان؟ یعنی چی؟ _آخه همه اش تقصیره منه که ازبابات دور شدی. تورا خدا من را ببخش. _الان چه وقتِ این حرفهاست. فعلا که اینجاییم. _بله درسته. اینجایبم. ولی ... از جام پاشدم و گفتم: _من می رم پیشِ بابا. _نه... یعنی ازت خواهش می کنم که نری.اصلا بیا بریم پیش بچه ها. بابا را هم میارن. بریم؟ تازه یاد بچه ها افتادم. زینب، حسین. وای به حسین شیر نداده بودم. _اصلا بچه ها کجایند؟ آبجی فاطمه که اینجاست. _پیشِ مامانم. _مامانت؟ _بله مامان وبابام بیرون هستند. اجازه ندادند داخل بیان. بریم بیرون؟ _آخه بابا اینجاست. _بابا هم میاد. الان دیگه حسین هم گرسنه شده. نگاهی به در اتاق و پرده کشیده شده انداختم و گفتم: _بریم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون