-شانزدهم ماهی عید 🌹 بازار خیلی شلوغ بود‌. همه در حال خرید عید بودند. امید با لبخند به ماهی هایی که توی ظرف شیشه ای بازی می کردند نگاه می کرد. مادر نزدیک شد و گفت: -امید جان، چی شد. بالاخره انتخاب کردی؟ امید انگشتش را به ظرف شیشه ای چسباند و گفت: -مامان، ببین این یکی بزرگتره. ولی این دُمش خیلی قشنگه. مادر گفت: -بله، درسته، ولی ما باید یکی را انتخاب کنیم. امید گفت: -مامان این بزرگه را بگیریم. مادر به فروشنده گفت، تا ماهی را که امید انتخاب کرده، بیرون بیاورد. فروشنده ماهی را در تنگی انداخت و به دست امید داد. او با خوشحالی به ماهی قرمز نگاه کرد. مادر گفت: -خب، دیگه بریم خونه. امید نگاهش به ماهی بود. از مادرش پرسید: - مامان جان، چرا ماهی ها دست ندارند؟ مادر گفت: -خب اونا فقط شنا می کنند. باله که دارند. امید گفت: - خب غذا چطوری می خورند؟ مادر گفت: -امید جان، خدایی که اونها را آفریده، فکر همه جا رو کرده. نگران نباش. به ایستگاه اتوبوس رسیدند. هر دو روی نیمکت منتظر اتوبوس نشستند. امید حواسش به ماهی بود. صدای بچه ای را شنید که کمک می خواست. سرش را بلند کرد. با تعجب دید که او یک دست ندارد. مادر با مهربانی او را کنار خود نشاند. لقمه ای از کیفش بیرون آورد و به او داد. امید پرسید: -مامان این بچه بدون دست چه کار می کنه؟ مادر گفت: -ما او را با خود به بهزیستی می بریم. آنجا از او نگهداری می کنند. اگر خوب درس بخواند، حتما آینده ی خوبی خواهد داشت. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون