#دستان_سرد
#قسمت_8
وقتی به خانه رسید، مادرش حسابی در تکاپو بود. مژگان خانم، کارگرشان هم به همراه همسرش نادر، سخت مشغول نظافت بودند.
یک راست به سمتِ اتاقش رفت. هنوز به پله وسطی نرسیده بود که چنش به پدرش افتاد که کیف در دست و آماده، رو برویش ظاهر شد.
زیرِلب سلامی داد و خود را کنار کشید.
پدرش اما در کمالِ غرور، سری تکان داد و رفت.
هنوز به پله ی آخر نرسیده بود که صدای مامانش را شنید که پدر را خطاب کرده و می گفت:
_کجا داری می ری؟ ما امشب جشن داریم. کلی مهمان دعوت کردم.
پدر بی اعتنا از کنارش گذشت و گفت:
_کار دارم. چند روزِ دیگه برمی گردم.
باز صدای مادر بلند شد:
_وحید جان، صبر کن.
اما پدر بیرون رفت و مادر هم به دنبالش.
داستانِ همیشگی بود. اگر مهمانی به خاطرِ موفقیت های خودش بود، شهر را خبر دار می کرد و چه ها که نمی کرد.
ولی برای امید، هیچ وقت، فرصت نداشت.
همیشه جشن هایش بدون پدر برگزار می شد. همیشه.
آهی کشید و خودش را روی تخت انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490