#دستان_سرد
#قسمت_29
با یادآوری آن روز، لبخند مهمانِ لبهای سردش شد. تنها دلخوشی اش یادآوری آن خاطرات بود. خاطراتی که بیشترشان در کنارِ زهرا رقم خورده بود. یادآوری همه لحظات تلخ و شیرینش برای او جذاب بود؛ حتی کتک خوردن هایش.
واردِ راهرو شد. سر و صدای مهمان ها به گوش می رسید. صداها آشنا بود؛ گوشش را خوب تیز کرد ببیند چه کسانی آمده اند.
بیشتر که دقت کرد، باورش نشد. چشم هایش را روی هم فشرد و دوباره با دقت گوش کرد. برایش عجیب بود اما تا با چشم هایش نمی دید باور نمی کرد.
قدم تند کرد تا به سالن برسد. صدای خنده احمد آقا فضای سالن را پر کرده بود. او همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود. جلوی در ایستاد و با خوشحالی و صدای بلند سلام داد.
با شنیدن صدایش همه از جا بلند شدند.
احمد آقا جواب سلامش را داد و خاله زری جلو آمد و گفت:"سلام امید جان خدا قوت. اولین روز کاریتو تبریک می گم."
لبخندش پهن شد و تشکر کرد و جلو آمد.
دستش را دراز کرد با احمد آقا دست داد و به سمت خاله زری رفت. روبوسی کردند و در حالی که شاخه گل را به او می داد، نگاهش چرخید و روی زهرا ثابت ماند. آهسته گفت: "خیلی خوش اومدید"
زهرا محجوب و سر به زیر تشکر کرد.
امید اجازه گرفت و به سمتِ اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
مادرش را به همراه زینب دید که از راه پله پایین می آمدند. چادر نمازی در دستش بود.
امید با تعجب نگاه کرد که زینب سلام دادو سر به زیر از کنارش رد شد.
مادر با لبخند نگاهش کرد و خسته نباشید گفت.
امید تازه به خود آمد. سلام داد و تشکر کرد وبه اتاقش رفت.
وارد اتاق که شد یادِ گل سرخی که چیده بود افتاد. با خودش فکر کرد کاش می توانست آن را به زهرا بدهد.
از یادآوری چهره معصوم و بی آلایش زهرا، دوباره لبخند به لبش آمد.
تنها حس دوست داشتنی اش، همین حسی بود که از کودکی فقط و فقط نسبت به زهرا داشت.
احساس زیبایی که در اوج تنهایی و ناراحتی و نا امیدی، لبخند به لبش می نشاند و به آینده امیدوارش می کرد.
نمی دانست، عشق است یا محبت یا وابستگی یا چیز دیگر؛ اما هر چه بود، به مزاجش خوش می آمد و در هر شرایطی حالش را خوب می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دستان_سرد
#قسمت_258
امید دستانش را روی صورتش کشید و بعد از کمی مکث گفت:" راستش بعضی رفتارهاتون برام عجیبه."
محسن خندید و گفت:" وای من عاشقِ چیزای عجیب و غریبم. چه جالب! بگو مهندس جان:"
امید لبخندی زد. محسن همیشه با کوچک ترین سوژه لبخند را مهمان لبهایش می کرد. محسن کنارش نشست و گفت:" منتظرم؟"
امید گفت:"راستش برام عجیبه، شماها هزار تا درد و بدبختی دارید. یعنی خدایی که می گی هست، این همه بدبختی ریخته روی سرتون، باز می شینید سر سجاده و نماز می خونید و دعا می کنید. باز می گید مهربونه و دوستش دارید. اصلا سر در نمیارم.؟"
محسن دستش را روی پای امید گذاشت وگفت:" یه خورده توضیحش سخته.
ولی اگر ناراحت نشی چند تا مثال بزنم که راحت تر متوجه بشی. می خوام از زندگی شخصیت مثال بزنم. ناراحت نمی شی که؟"
امید گفت:" نه اصلا ناراحت نمی شم. فقط الان حسابی ذهنم مشغوله:"
محسن دستاش را توی هم قفل کرد. به روبرو خیره شد و گفت:" ببخشید ولی برای اینکه بهتر متوجه بشی، مجبورم این مثال رو بزنم. البته اولش بگم که توی این مدت که با هم هستیم، خوب شناختمت. می دونم که چقدر باگذشت و مهربونی. توی رفاقت هم که ماشاءالله کم نمی ذاری. ولی من با اجازه ات، از تمامِ مسائل زندگیت تا حدودی خبر دارم.نه اینکه بخوام فضولی کنم، نه. فقط متوجه شدم. اینو گفتم که اگه مثالی زدم، پیش خودت نگی من از کجا می دونم. حله؟"
امید نفس عمیقی کشید وگفت:" حله."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دستان_سرد
#قسمت_259
محسن دوباره به روبرو خیره شد وگفت:" ببخشیدا. توی این مدت، توی سختی های زندگیت، چه چیزی باعث می شد که زندگی را تحمل کنی؟ یعنی به چه امیدی زندگی می کردی؟"
امید کمی مکث کرد و گفت:" خب امیدِ به آینده. امیدوار بودم بتونم برای خودم زندگی خوبی بسازم."
محسن گفت:" آفرین. خب الآن چی؟"
امید گفت:" الآن، نمی دونم. :"
محسن گفت:" یعنی الان نمی خوای آینده ات را بسازی؟"
امید دستش را لابه لای موهاش کشید و گفت:" نه اینکه نخوام. ولی سردر گم هستم."
محسن گفت:" خب چرا تا حالا امید داشتی و الان نداری؟"
امید کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:" راستش، به خاطر عشق و محبتی که توی دلم بود، به آینده امیدوار بودم. ولی الان دیگه نیست.
درسته مشکلاتم زیاد بود، ولی همون عشق و محبت، بهم نیرو می داد برای جلو رفتن و پیشرفت کردن."
محسن گفت:" آفرین. منظورم همین بود. عشق و محبت، که اگر نباشه، هیچ کس انگیزه ای برای زندگی نداره.:"
امید به سمتش برگشت و گفت:" چه ربطی به نماز خوندن داره؟"
محسن لبخند زد و گفت:" دِ همین دیگه. این نیرویی هم که ما رو سر سجاده می نشونه، همون عشق و محبته. نیرویی که کمکمون می کنه، درد و سختی زندگی رو راحت تحمل کنیم؛ همین عشق و محبته.
اصلا مگر آدم بدون عشق هم می شه.امید جان همه ما عاشقیم. توی دل هر کس عشق نباشه، شاید نمی شه اسمش رو آدم گذاشت. فقط باید عشق حقیقی رو پیدا کنیم. خب بقیه اش برای یه وقتِ دیگه. خودمم هنگ کردم."
بعد بلند بلند خندید.
از اتاق بیرون رفت و امید رو با دریایی از سؤال تنها گذاشت.
امید در خاطراتش غرق شد. تمامِ آنچه از کودکی بر او گذشته بود؛ چون تصویری روشن جلوی چشمانش نقش بست. و جمله محسن در سرش پیچید.
"عشقِ واقعی "
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دستان_سرد
#قسمت_7
امید با گوشی در دستش بازی می کرد و سرش پایین بود.
کلافگی از سرو رویش می بارید.
محسن نفسِ عمیقی کشید و دست بر شانه امید زد و گفت:"داداش زیاد خودت را خسته نکن. همه چیز درست می شه"
امید پوزخندی زد و سرش را به تمسخر تکان داد.
دوباره صدای زنگِ گوشی اش بلند شد.
باز مادرش بود. از محسن عذر خواهی کرد و از جایش بلند شد.
کمی دورتر با مادرش صحبت کرد.
محسن در فکرِ این بود که چگونه می تواند به امید کمک کند. که مرستاری صدایش کرد.
از جا بلند شد و برای امید که هنوز داشت با مادرش صحبت می کرد، دست تکان داد و به پرستار اشاره کرد و رفت.
امید تماسش را قطع کرد و گفت:
_ببخشید امروز باید برم. حتما دوباره به دیدنت میام.
خداحافظی کرد و رفت.
محسن همچنان در فکر صحبت های امید بود.
او می دانست که امید جوان خوبی است.
ولی عقایدش....
مادر امید از او خواسته بود که زودتر به منزل برود و در آماده سازی جشن شرکت داشته باشد.
برنامه ای عجیبی نبود.
بیشتر اوقات پدرش در سفرهای کاری بود و مادرش هم به هر بهانه ای جشنی راه می انداخت و اقوام و دوستان را جمع می کرد و فخر فروشی می کرد.
این بار هم بهانه، این قرارداد بود.
امید همیشه از این مهمانی ها بیزار بود. ولی چاره ای نداشت. به خاطرِ دلِ مادرش مجبور بود که باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دستان_سرد
#قسمت_8
وقتی به خانه رسید، مادرش حسابی در تکاپو بود. مژگان خانم، کارگرشان هم به همراه همسرش نادر، سخت مشغول نظافت بودند.
یک راست به سمتِ اتاقش رفت. هنوز به پله وسطی نرسیده بود که چنش به پدرش افتاد که کیف در دست و آماده، رو برویش ظاهر شد.
زیرِلب سلامی داد و خود را کنار کشید.
پدرش اما در کمالِ غرور، سری تکان داد و رفت.
هنوز به پله ی آخر نرسیده بود که صدای مامانش را شنید که پدر را خطاب کرده و می گفت:
_کجا داری می ری؟ ما امشب جشن داریم. کلی مهمان دعوت کردم.
پدر بی اعتنا از کنارش گذشت و گفت:
_کار دارم. چند روزِ دیگه برمی گردم.
باز صدای مادر بلند شد:
_وحید جان، صبر کن.
اما پدر بیرون رفت و مادر هم به دنبالش.
داستانِ همیشگی بود. اگر مهمانی به خاطرِ موفقیت های خودش بود، شهر را خبر دار می کرد و چه ها که نمی کرد.
ولی برای امید، هیچ وقت، فرصت نداشت.
همیشه جشن هایش بدون پدر برگزار می شد. همیشه.
آهی کشید و خودش را روی تخت انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دستان_سرد
#قسمت_۱۲
بالاخره همه میهمان ها آمدند. سالن شلوغ بود و سر و صدای جوان ها بلند. همه مشغول صحبت بودند. انواع نوشیدنی ها و میوه ها سرو می شد.
امید در بین میهمان ها می چرخید و به آنها خوش آمد می گفت. دوستانش دور یک میز، گوشه سالن نشسته بودند.
با لبخند به آنها نزدیک شد. همگی بلند شدند و احوالپرسی کردند و تبریک گفتند.
هر زبانی که به تبریک گویی باز می شد، لبخند را روی لبِ امید خشک می کرد؛ یادِ محسن و مادرش می افتاد.
آرش که از بچگی دوست و همسایه امید بود، دستش را گرفت و او را کنار خودش نشاند.
پویا هم از دوستان هم محلی شان بود. امیر و پارسا، از هم کلاسی های دانشگاه بودند و در میهمانی هایی که امید می گرفت، با بقیه آشنا شده بودند.
تقریبا در بیشتر دورهمی ها جمعشان جمع بود. همگی از نظر خانوادگی و اعتقادی در یک سطح بودند.
همیشه دور هم بودن، برایشان لذت بخش بود؛ اما آن شب، کلافگی امید، از چشمشان دور نماند.
با هیچ حرف و شوخی ای حالش خوب نمی شد و از ته دل نمی خندید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490