#دستان_سرد
#قسمت_7
امید با گوشی در دستش بازی می کرد و سرش پایین بود.
کلافگی از سرو رویش می بارید.
محسن نفسِ عمیقی کشید و دست بر شانه امید زد و گفت:"داداش زیاد خودت را خسته نکن. همه چیز درست می شه"
امید پوزخندی زد و سرش را به تمسخر تکان داد.
دوباره صدای زنگِ گوشی اش بلند شد.
باز مادرش بود. از محسن عذر خواهی کرد و از جایش بلند شد.
کمی دورتر با مادرش صحبت کرد.
محسن در فکرِ این بود که چگونه می تواند به امید کمک کند. که مرستاری صدایش کرد.
از جا بلند شد و برای امید که هنوز داشت با مادرش صحبت می کرد، دست تکان داد و به پرستار اشاره کرد و رفت.
امید تماسش را قطع کرد و گفت:
_ببخشید امروز باید برم. حتما دوباره به دیدنت میام.
خداحافظی کرد و رفت.
محسن همچنان در فکر صحبت های امید بود.
او می دانست که امید جوان خوبی است.
ولی عقایدش....
مادر امید از او خواسته بود که زودتر به منزل برود و در آماده سازی جشن شرکت داشته باشد.
برنامه ای عجیبی نبود.
بیشتر اوقات پدرش در سفرهای کاری بود و مادرش هم به هر بهانه ای جشنی راه می انداخت و اقوام و دوستان را جمع می کرد و فخر فروشی می کرد.
این بار هم بهانه، این قرارداد بود.
امید همیشه از این مهمانی ها بیزار بود. ولی چاره ای نداشت. به خاطرِ دلِ مادرش مجبور بود که باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_7
سعی میکرد ظاهرش را آرام نشان دهد. از فکر اینکه کسی متوجه بیقراریش شود، به خودش میلرزید.
ولی زهره چقدر راحت دربارهی احساسش
صحبت میکرد و چقدر راحت از عشق سخن میگفت.
دوباره زهره با آرنج به دستش زد و گفت:
_چته دختر؟ کجایی؟!
_هیچی زهره، دارم به حرفهای تو فکر میکنم.
_چی میگی بابا! حرفهای من فکر کردن داره؟
_نه، آخه زهره برام جالبه تو چقدر راحت هر چی میخوای میگی!
_خوب دروغ که نمیگم. اصلا تو خودت تا حالا عاشق شدی؟
_چی؟ من؟ چه حرفایی میزنی زهره؟!
و بعد بلافاصله حرف رو عوض کرد.
خیلی دلش میخواست راجع به فرهاد سؤال کند. شاید الان موقعیت خوبی بود...
_راستی زهره، این همه بقالی و مغازه. تو چرا میری از مغازهی آقای سلامی خرید میکنی؟
_حالا وسط حرفهای مهم من این چه سؤالیه؟
_هیچی فقط کنجکاو شدم
_خوب آقای سلامی از آشناهای ماست و یه عمریه با هم، تو یک محله زندگی میکنیم. بعدش هم جنسهای کوپنی رو آقای سلامی میاره. دیگه ما هم نقد و اقساط ازش خرید میکنیم.
_آهان!
حالا باید دل رو به دریا میزد و راجع به فرهاد میپرسید، ولی خیلی سخت بود.
"چطوری بپرسم که مشکوک نشه؟ وای خدایا! هوامو داشته باش رسوا نشم".
_آهان! پس شما خیلی وقته توی این محله هستید؟
_بله من توی همین محله به دنیا اومدم.
_زهره، آقای سلامی چند تا بچه داره؟
_برای چی میپرسی؟
_هیچی، همینجوری.
_یه پسر داره که ازدواج کرده و برای زندگی رفته تهران. یه دختر داره که اون هم ازدواج کرده و شهرستانه. پرویز و فرهاد هم که مجردند. البته پرویز هم فعلا تهرانه و فرهاد هم که از داداشم کوچکتره، فعلا دیپلم گرفته و کمک پدرشه. فکر کنم به زودی باید بره سربازی.
_فکر کردم شاید دخترِ هم سنِ توأم داشته باشند.
_نه بابا ندارن. فرشته ببین نذاشتی حرفم رو بزنم.
_وا! مگه چیز دیگهای هم مونده؟
_آره دیگه، اصل کاری رو نذاشتی بگم. تا مامانت و فریبا نیومدن، بذار حرفم رو بزنم.
_خب بگو ببینم؟!
_چه جوری بگم؟ فرشته تو باید کمکم کنی. باید برام یه کاری کنی. قول میدی به کسی نگی؟
_خب چی رو؟ باید بدونم چیه تا قول بدم!
_نه دیگه، اول قول بده.
_باشه، قول می دم...
و بعد زهره آرام سرش را به اطراف چرخاند تا مطمئن شود کسی آنجا نیست. آرام دستش را در جیب لباسش کرد و چیزی را بیرون آورد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_7
در یک لحظه فرشته احساس کرد تمام بدنش سرد شده و قلبش برای لحظهای ایستاده و نفسش بالا نمیآید.
با زحمت نفسش را بیرون داد و با تعجب به چهره زیر افتاده علی نگاه کرد.
ـ معلومه داری چی می گی؟!
ـ اره عزیزم معلومه
اینکه ما باهم سالهای خوشی داشتیم و عاشقانه زندگی کردیم.
دلیل نمیشه که بعد از من تنها بمونی.
درسته فرزاد برادرِ خوبیه و میدونم حتما هواتو داره.
ولی نمیخوام خودت را سربارِ فرزاد بدونی.
فرشته جان تو لایقِ یه زندگی خوب هستی.
اگه میخوای من اون دنیا آرامش داشته باشم .
به حرفم گوش کن. دوست ندارم جوانیت را پای بچهها بگذاری و وقتی سنت بالاتر رفت تنها بمونی
ـ ولی علی جان..
ـ نه چیزی نگو
دلم میخواد یه چشم ازت بشنوم
من عادت ندارم تو با حرفم مخالفت کنی
توی این سالها فقط گفتی چشم.
الان هم بگو چشم تا من با خیالِ راحت برم زیرِ تیغِ جراحی
میدونم از پاکی و نجابت کسی به گردِ پات نمیرسه .
ولی نمیخوام بعد از من تنها بمونی .
میخوام ازدواج کنی تا یک مرد باشه که فکر و ذکرش تو باشی و ازت حمایت کنه .
نمیخوام باری باشی بر دوشِ فرزاد .
فرشته جان خواهش میکنم فقط یه چشم به من بگو .
فرشته که از شدت ناراحتی سرخ شده بود.
سر به زیر انداخت و نخواست حرفی بزنه که آرام جانش را ناراحت کنه.
فرشته تو رو خدا تا چشم نگی من آرام نمیگیرم
ـ نه من هرگز به نبودنت فکر نمیکنم.
تو که نگران منی خودت بمون.
چرا به رفتن فکر میکنی؟
ـ عزیزم با تقدیر که نمیشه جنگید
راضیام به رضای خدا.
فرزاد با سینی صبحانه برگشت.
ـ سردتون که نیست؟
ـ نه خوبه داداش ممنون
ـ چیزی شده فرشته جان؟
ـ نه داداش میرم یه آبی به صورتم بزنم
ـ علی آقا بفرما یه چای داغ بخور
ان شاءالله حالت بهترمیشه
ـ ممنونم فرزاد جان خیلی زحمت کشیدی
چه زحمتی موندم آماده کنه خودم بیارم.
ـ فرزاد جان
حقیقتش من برای بچهها اصلا نگران نیستم. میدونم نباشم اول خدا بعد هم شما هواشون را دارید ولی برای فرشته نگرانم .
فرشته هنوز جوانه. حق زندگی داره .
نمیخوام بعد من تنها بمونه .
میخوام راضیاش کنی ازدواج کنه.
میخوام یه مرد، یه آدم خوب باشه تا آخرِ عمرش نگذاره سختی بکشه.
نمی خوام به خاطرِ بعضی مسائل منزوی بشه. بچهها بزرگ میشن میرن سر زندگیشون.
بعد فرشته چی؟!
تو رو خدا راضیش کن.
ـ علی آقا چه حرفیه .ان شاءالله خودت صحیح و سالم میگردی.
سایهات بالای سرِ خانوادهات هست.
ـ دیگه شما که بودی دکتر چی گفت؟
امیدِ زیادی نیست
ـ امیدت به خدا باشه برادر
ـ توکلم به خداست.
ـ با فرشته هم اصلا نمیشه راجع به این مسائل صحبت کرد. از بس دوستت داره
حالا هم بیخیال این چای را بگیر تا گرمِ نوشِ جان کن تا داروهات رو هم بیارم
این صحبتها را کردی که خواهر ما هم جوش آورده دیگه .
دیدم چقدر سرخ شده.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490