eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
ملیحه سرتا پام را برانداز کردو بعد با لبخند گفت: _عروس خانم فکر نمی کنی برای دنبال بازی کردن یه کم بزرگ شدی😁 _اولا عروس نیستم و بعد هم نه خیر . من تا آخر عمرم دنبال بازی می کنم 😁 _اوه اوه چه شرطهایی هم می ذاره برای ما 😁باشه قبول . دیگه چی؟ _آن وقت یعنی چی⁉️ _یعنی شرط بعدی 🤔 _ملیحه شوخی نکن . _شوخی نمی کنم عزیزم . من امروز اومدم تمام شرط و شروط شما را دربست قبول کنم . بابا کشتی داداشِ مارا . می دونی چند وقته منتظرِ جوابه⁉️ 😊 _چه کار کنم ملیحه؟ نمی شه؛ نمی تونم تصمیم بگیرم. برام سخته . _سختی نداره که یه بله بگو و تمام 😁 _نمی تونم . یعنی می دونی یه چیزهایی را نمی فهمم. درک نمی کنم . کلافه شدم . _چی را نمی فهمی؟ بگو ببینم عزیزم. _می دونی؛ حس می کنم یه چیزهایی باهم جور در نمیاد.یا به حساب و کتاب من نمی خونه. _مثلا چی؟ _نمی دونم چه جوری بگم؟ _ولی من می دونم . یه سؤالهایی داری که باید از خود قادر بپرسی درسته ⁉️ _نمی دونم شاید.😔 _خب عزیزم اینکه نگرانی نداره . الان صداش می کنم بیاد باهم صحبت کنید.😊 _چی الان 😳⁉️ _آره دیگه مسئله به این مهمی . چرا که نیاد؟ لیلا می گه چند روزه که غذا درست وحسابی نخورده . درسته آرامه ولی راحت می شه کلافگی و بی حوصلگیش را فهمید. همه نگرانند و منتظر جوابِ تو . خیلی دوستت دارند که این همه بهت وقت دادند. والا من که در جا جواب عمو اینا را دادم و به هفته نکشید نامزد شدیم.😊 الان که می اومدم قادر خونه بود باهاش صحبت کردم و گفتم که با دست پر برمی گردم. می دونم که الان منتظرِ تا با خبرهای خوش برگردم . ولی انگار تو باید بیشتر فکرکنی. ولی نگران نباش الان ازمامانت اجازه می گیرم و می رم بهش می گم ؛ خودش بیاد باهم صحبت کنیدو هر سؤالی داشتی بپرس. بعد هم سریع پاشد و رفت از مامان اجازه گرفت و رفت دنبال قادر. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
محسن دوباره به روبرو خیره شد وگفت:" ببخشیدا. توی این مدت، توی سختی های زندگیت، چه چیزی باعث می شد که زندگی را تحمل کنی؟ یعنی به چه امیدی زندگی می کردی؟" امید کمی مکث کرد و گفت:" خب امیدِ به آینده. امیدوار بودم بتونم برای خودم زندگی خوبی بسازم." محسن گفت:" آفرین. خب الآن چی؟" امید گفت:" الآن، نمی دونم. :" محسن گفت:" یعنی الان نمی خوای آینده ات را بسازی؟" امید دستش را لابه لای موهاش کشید و گفت:" نه اینکه نخوام. ولی سردر گم هستم." محسن گفت:" خب چرا تا حالا امید داشتی و الان نداری؟" امید کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:" راستش، به خاطر عشق و محبتی که توی دلم بود، به آینده امیدوار بودم. ولی الان دیگه نیست. درسته مشکلاتم زیاد بود، ولی همون عشق و محبت، بهم نیرو می داد برای جلو رفتن و پیشرفت کردن." محسن گفت:" آفرین. منظورم همین بود. عشق و محبت، که اگر نباشه، هیچ کس انگیزه ای برای زندگی نداره.:" امید به سمتش برگشت و گفت:" چه ربطی به نماز خوندن داره؟" محسن لبخند زد و گفت:" دِ همین دیگه. این نیرویی هم که ما رو سر سجاده می نشونه، همون عشق و محبته. نیرویی که کمکمون می کنه، درد و سختی زندگی رو راحت تحمل کنیم؛ همین عشق و محبته. اصلا مگر آدم بدون عشق هم می شه.امید جان همه ما عاشقیم. توی دل هر کس عشق نباشه، شاید نمی شه اسمش رو آدم گذاشت. فقط باید عشق حقیقی رو پیدا کنیم. خب بقیه اش برای یه وقتِ دیگه. خودمم هنگ کردم." بعد بلند بلند خندید. از اتاق بیرون رفت و امید رو با دریایی از سؤال تنها گذاشت. امید در خاطراتش غرق شد. تمامِ آنچه از کودکی بر او گذشته بود؛ چون تصویری روشن جلوی چشمانش نقش بست. و جمله محسن در سرش پیچید. "عشقِ واقعی " (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
محسن دوباره به روبرو خیره شد وگفت:" ببخشیدا. توی این مدت، توی سختی های زندگیت، چه چیزی باعث می شد که زندگی را تحمل کنی؟ یعنی به چه امیدی زندگی می کردی؟" امید کمی مکث کرد و گفت:" خب امیدِ به آینده. امیدوار بودم بتونم برای خودم زندگی خوبی بسازم." محسن گفت:" آفرین. خب الآن چی؟" امید گفت:" الآن، نمی دونم. :" محسن گفت:" یعنی الان نمی خوای آینده ات را بسازی؟" امید دستش را لابه لای موهاش کشید و گفت:" نه اینکه نخوام. ولی سردر گم هستم." محسن گفت:" خب چرا تا حالا امید داشتی و الان نداری؟" امید کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:" راستش، به خاطر عشق و محبتی که توی دلم بود، به آینده امیدوار بودم. ولی الان دیگه نیست. درسته مشکلاتم زیاد بود، ولی همون عشق و محبت، بهم نیرو می داد برای جلو رفتن و پیشرفت کردن." محسن گفت:" آفرین. منظورم همین بود. عشق و محبت، که اگر نباشه، هیچ کس انگیزه ای برای زندگی نداره.:" امید به سمتش برگشت و گفت:" چه ربطی به نماز خوندن داره؟" محسن لبخند زد و گفت:" دِ همین دیگه. این نیرویی هم که ما رو سر سجاده می نشونه، همون عشق و محبته. نیرویی که کمکمون می کنه، درد و سختی زندگی رو راحت تحمل کنیم؛ همین عشق و محبته. اصلا مگر آدم بدون عشق هم می شه.امید جان همه ما عاشقیم. توی دل هر کس عشق نباشه، شاید نمی شه اسمش رو آدم گذاشت. فقط باید عشق حقیقی رو پیدا کنیم. خب بقیه اش برای یه وقتِ دیگه. خودمم هنگ کردم." بعد بلند بلند خندید. از اتاق بیرون رفت و امید رو با دریایی از سؤال تنها گذاشت. امید در خاطراتش غرق شد. تمامِ آنچه از کودکی بر او گذشته بود؛ چون تصویری روشن جلوی چشمانش نقش بست. و جمله محسن در سرش پیچید. "عشقِ واقعی " 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490