به ساختمان شرکت که رسید، همان نزدیکی، اتومبیل را پارک کرد و داخل شد. به سمتِ آسانسور رفت وارد شد و دکمه طبقه ۱۲ را فشار داد. در آهسته بسته شد. رو به آینه برگشت و به ظاهر مرتب و اتو کشیده خودش نگاهی انداخت. آه سردی کشید و از شدت عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد. ملودی آسانسور قطع شد و طبقه دوازدهم را اعلام کرد. دستش را روی موهایش کشید و خودش را مرتب کرد و خارج شد. دربِ شرکت باز بود. کمی ایستاد و بعد وارد شد. منشی با دیدنش بلند شد و سلام وخوش آمد گفت. امید سری تکان داد و یک راست به سمتِ اتاق پدرش رفت. از پشتِ در شنید که داشت با تلفن صحبت می کرد. چند ضربه به در زد و وارد شد. پدرش با دیدنِ او به سمتِ پنجره چرخید و صدایش را پایین تر آورد. امید عصبی شد و دستهایش را مشت کرد و فشرد. جلو رفت و از روی میز دستمالی برداشت و کف دست هایش را خشک کرد. جای زخمش سوخت؛ ولی هیچ چیزی از بودن کنار پدرش بیشتر عذابش نمی داد. در این میان، مساله ای که این جور وقت ها فکرش را مشغول می کرد، رفتارِ سازشگرانه مادرش بود. چرا اینقدر با این مرد مدارا می کرد؟ چرا همیشه کوتاه می آمد؟ چرا جدا نمی شد و خودش را راحت نمی کرد!؟ لابلای حرف های پدرش کلمه چراغ را شنید. یکباره به یاد نیمه شب گذشته افتاد. آنقدر افکارش مشوش شده بود که فراموش کرده بود در مورد آن مساله با مستخدمشان صحبت کند. حس خوبی نداشت، صندلی را کمی از میز عقب کشید و خودش را روی آن انداخت و منتطر ماند تا تلفن پدرش تمام شود. معلوم نبود این بار چه آشی برایش پخته! 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490