تمامِ ذهنش درگیرِ زهرا شد. قیافه پاک و معصومش، هنگامِ پیاده شدن و خداحافظی کردن، یک لحظه هم ازجلوی چشمش دور نمی شد. کاش حد اقل یک جواب درست و درمان داده بود. ولی زهرا بی هیچ حرفی، فقط به یک خدا حافظی بسنده کرد و رفت. باز هم رفت. باز هم صحبت های بی نتیحه و بی جواب. کاش زودتر از این بلاتکلیفی رها شود. کاش زودتر به خوشبختی ای که سالها منتظرش بود برسد. پایش را روی گاز گذاشت و تا می توانست فشار داد. باید تمامِ این افکار را از ذهنش بیرون می ریخت. دستانش از عرقِ سرد، خیس شد. حتما بودنِ با دوستانش حالش را خوب می کرد. وقتی رسید هنوز کسی نیامده بود. اتومبیلش را پارک کرد و کنار رودخانه رفت. دست و رویش را با آب سرد شست. کفش و جورابش را در آورد و پاهایش را داخلِ آب گذاشت. چشمانش را بست. نفسِ عمیقی کشید. عطرِ خاکِ نم زده و علف های خیس، همراه نسیم خنکِ بهاری، مهمان جان و تنش شد. چه حسِ خوبی بود. همیشه طبیعت، برایش آرامش بخش بود. باز هم چهره زهرا مهمان ذهنش شد. حتما با زهرا خوشبخت می شد. زهرا بهترین بود. برای یک عمر زندگی. "یعنی به صحبت هام گوش داد؟ یعنی او هم به من و زندگی با من فکر می کنه؟ چرا نمی تونم مثلِ گذشته راحت باهاش صحبت کنم؟ چرا این قدر باهم تفاوت داریم؟ کاش زهرا کمی واقع بین بود و با من هم عقیده. حتما درست می شه. فقط کافیه خودم باهاش صحبت کنم. حتما قانع می شه. " با پاشیده شدن آب سردی روی بدنش، شوکه شد و از جا پرید. و صدای قهقه بچه ها که همه جا را پر کرد. اورا از افکارش بیرون کشید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490