#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_64
به طرفِ آرش دوید و او هم فرار کرد.
همگی به دنبال هم افتادند و در کنارِ رودخانه دویدند.
این دنبال بازی کردن، امید را یادِ بچگی ها و حیاط مادربزرگ و زهرا انداخت.
خوب یادش بود، زمانی را که زهرا پایش سر خورد و کنارِ حوض زمین افتاد.
سریع خودش را رساند و کمکش کرد که بلند شود و کلی با زینب دعوا کرد که حیاط را خیس کرده بود.
اما زهرا نه گریه کرد و نه نِق زد.
اخلاق خاصی داشت. هیچ وقت شکایت نمی کرد. حتی وقتی سرِ سفره، مادر بزرگ یادش رفت که بشقابش را پر از غذا کند. فقط ساکت نشسته بود.
باز هم امید بود که با دیدنِ بشقابِ خالی اش تعجب کرد و از مادر بزرگ خواست تا برای زهرا غذا بریزد.
شاید همین اخلاقِ خاصش بود که بیشتر از هر چیز، توجه امید را جلب کرده بود.
اصلا مثلِ دختر بچه های دیگر، لوس و کم طاقت نبود.
حتی الان که پدرش نبود، مثلِ مرد کنارِ مادر و خواهرش بود.
با همان حجب و حیای خاصش، حواسش به خانواده اش بود.
احمد آقا هم در خیلی از امور خانه و کارخانه با او مشورت می کرد.
زهرا می توانست همسرش را خوشبخت کند.
با ضربه ای که پشتِ سرِ آرش زد. او محکم به زمین افتاد.
کنارش نشست و نفس نفس زنان گفت:"بچه مگه مرض داری؟"
آرش با خنده گفت:" آخه دیدم بد جوری تو فکری. گفتم حتما کشتی هات غرق شدن. خواستم خودت را از غرق شدن، نجات بدم."
بعد هر دو با صدای بلند خندیدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490