هوایی برای نفس کشیدن نبود. هر چه تلاش می کرد اکسیژنی برای فرستادن به ریه هایش پیدا نمی کرد. نبود! هیچ هوایی نبود.! به سختی پلک هایش را از هم باز کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، سِرم بالای سرش بود. چشم چرخاند و محسن را گوشه اتاق دید که پشت به او ایستاده. آرام صدا زد، ":اینجا چه خبره؟:" محسن سریع به طرفش برگشت و با لبخند به چهره رنگ و رو پریده اش نگاه کرد و گفت:"خدا را شکر! بالاخره به هوش اومدی؟" امید درمانده گفت:"چی شده؟ من اینجا چه کار می کنم؟" محسن دستش را روی موهای امید کشید وگفت:"چیزی نیست مهندس جان! یه کم فشارت بالا پایین شده بود. رفع شد. خطر از کنارِ گوشِت گذشت. نمی دونی چقدر دعا کردم. حسابی نگرانم کردی" امید تمام قوایش را به کمک گرفت، تا به یاد بیاورد چه بر سرش آمده! یادِ دردِ سرش، فشارِقلبش و اتاق آسانسور افتاد. چه برسرش آمده. چرا کارش به بیمارستان کشیده؟ با درماندگی پرسید:"مگه چه اتفاقی برای من افتاده؟" محسن لبخند زد و گفت:" زیاد فکرت را درگیر نکن. هر چی بود گذشت. یه کم فشارت افتاده بود. دکترت می گه به خاطر فشارِ عصبی بوده.:" فشارِعصبی! کدام فشارِ عصبی؟ آیا بد رفتاری پدر و رفتار مشکوکش، یا بی مهری مادر و پنهان کاریش، یا بلاتکلیفی عشقش، اینها فشار عصبی است؟ نه نیست! پس فشارِ عصبی چیست؟ چرا؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490