خیره به صفحه مانیتور بود ولی چشمش چیزی نمی دید. تمام دنیا دور سرش می چرخید. تمام حواسش پیِ زهرا بود. در دنیای خودش چرخ می زد و می گشت. که دستی بر شانه اش نشست. با هول و هراس از جا پرید. چهره خندانِ محسن، تعجبش را بیشتر کرد. او کِی آمده بود؟ چشمانش را به شدت باز و بسته کرد. سرش را به اطراف تکان داد و محسن همچنان با لبخند نگاهش می کرد. تازه به خود آمد و نگاهی به اطرافش کرد. محسن با لبخند گفت:"سلام مهندس. خسته نباشی. کجایی؟ نیستی" امید آرام روی صندلی نشست و آرام گفت:" همین جام" محسن خندید و گفت" بله دارم می بینم. از کِی اینجایی؟" و به صفحه خاموش مانیتور اشاره کرد. امید دستی به صورتش کشید وچیزی نگفت. محسن با خنده گفت:"فقط یه صورت داره. که مهندس جوان عاشق شده" و بعد دوباره بلند بلند خندید. امیدکلافه دستش را لای موهایش فرو کرد. از اینکه راز دلش فاش شود؛ هراس داشت. ولی جوابی هم نداشت. سرش را زیر انداخت و آهی کشید. محسن گفت:"اینکه غصه نداره. اگر دوستش داری باید بری خواستگاری و خودت را راحت کنی. ان شاءالله که جواب مثبت می گیری و دیگه کارهای ما زمین نمی مونه" دوباره بلند بلند خندید. شاید حق با محسن باشد. باید از این بلا تکلیفی نجات پیدا کند. عشقی که گریزی از آن نیست. عشقی که ذهنش را درگیر کرده. باید تکلیفش معلوم شود. حتما باید با مادر صحبت کرد و اورا به خواستگاری فرستاد. دیگر صبر جایز نبود. تاب و توانی نمانده. حتما امشب صحبت می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490