#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_98
دستش را روی زنگ در خانه خاله زری گذاشت.
این وقت روز دخترها دانشگاه بودند و خاله و مادر بزرگ درخانه.
این طوری بهتر بود. شاید می توانست، درددش را به مادر بزرگ بگوید و با کمک او، با خاله صحبت کند.
صدای باز شدنِ قفل در اورا به خود آورد.
واردِ حیاط که شد، خاله را روی پله های ایوان دید و به سمتش رفت.
از دور سلام داد و خاله به گرمی جوابش را داد.
جلو رفت دستش را پیش برد و خاله با گرمی دستش را فشرد و بوسه بر رویش زد.
خاله زری همیشه مهربان بود. حتی وقتی بچه ها همه باهم دعوا می کردند. هیچ وقت طرف دختر های خودش را نمی گرفت و سعی می کرد دلِ همه را به دست می آورد. بر عکسِ مادرش که کسی جرأت نداشت به دردانه پسرش حرفی بزند.
با تعارف خاله، وارد خانه شد و سراغ مادر بزرگ رفت.
مادر بزرگ روی مبل راحتی نشسته بود با دیدنِ امید از جا بلند شد و اورا به گرمی در آغوش کشید و بوسید.
محبت مادر بزرگ به امید با همه فرق می کرد. همیشه اورا بیشتر از بقیه دوست داشت. حتی برایش خوراکی مخصوص نگه می داشت.
خودش هم متوجه نمی شد، چرا مادر بزرگ او را با بقیه نوه ها فرق می گذاشت.
خاله زری با سینی چای و بیسکویت برگشت و کنار امید نشست.
مادر بزرگ هنوز دست بر گردنِ امید انداخته بود و احوالش را می پرسید.
و امید شرمنده این همه محبت بود.
خاله زری سینی چای را روی میز گذاشت وکنار امید نشست.
با لبخند به او نگاه کرد و گفت:"خوش اومدی. چرا مامانت نیومد."
امید گفت:"دیگه خودم گفتم یه سری بهتون بزنم."
خال زری با لبخند گفت:"کار خوبی کردی دلمون برات تنگ شده بود. صبحونه خوردی یا برات بیارم؟ همه چیز آماده است."
امید گفت:"نه..نه.. ممنونم. از احمد آقا چه خبر؟"
خاله به عکس احمدآقا که ِ روی دیوار بود نگاهی کرد و آهی کشید و گفت:"یه هفته ای هست که ازش خبر نداریم. توکلمون به خداست."
امید در دلش گفت:"باز هم "خدا"
کاش دست از این حرفها بردارند. تا فاصله من و زهرا کم شود."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490