#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_105
زهرا به طرف پرستار رفت و سراغ پزشکِ پدرش را گرفت.
پرستار به اتاقِ پزشک اشاره کرد و گفت:"اسمشون دکتر عباسیه."
آهسته و با نگرانی به سمتِ اتاق رفت. پشتِ در ایستاد و نفس عمیقی کشید و آهسته به در ضربه زد.
با اجازه ای گفت و در را باز کرد. با کمال تعجب امید را داخل اتاق دید که با دکتر عباسی صحبت می کرد.
تا زهرا را دید از جا بلند شد و گفت:"بیا داخل."
زهرا با نگرانی به چهره امید چشم دوخت و سؤالی نگاهش کرد.
امید با استرس، پایش را روی زمین می زد.
دکتر عباسی به زهرا اشاره کرد وگفت:"بفرما دخترم."
زهرا جلو آمد و گفت:" پدرم؟.... صورتش.؟ "
حرکاتش کند شد و چشمانش سیاهی رفت. سکوتِ امید و دکتر عباسی به دلِ بیقرارش آشوب انداخت. دیگر تابِ تحمل نداشت. تمامِ دنیا دورِ سرش چرخید.
دکتر عباسی به صندلی اشاره کرد وبه امید گفت:"کمکش کن روی صندلی بشینه."
امید یک قدم جلو رفت. دستش را دراز کرد. زهرا نگاهی به دستش انداخت و آرام خود را به صندلی رساند.
دستش را به پشتی صندلی رساند و آرام روی آن نشست. امید لیوانی را که روی میز بود، برداشت و پر از آب کرد. به طرف زهرا رفت. جلوی او روی زمین زانو زد.
لیوان را به لبهای خشک و بی رنگ زهرا نزدیک کرد.
زهرا با چشمان ترش اورا نگاه کرد.
بغض در گلوگاهش گیر کرده بود.
امید با نگرانی نگاهش کرد وگفت:"یه کم آب بخور. بگذار حالت جا بیاد."ولی زهرا نگران بود، نگران از شنیدنِ حرفی که خواهد شنید. نگران از شنیدنِ خبرهای بد. قطره های اشک، بی اختیار بر گونه هایش جاری شد.
چشم دوخت به لبهای دکتر عباسی تا بگوید آنچه را که از شنیدنش می ترسید.
امید لیوان را نزدیک تر برد و دکتر عباسی اشاره کرد، :"بخور دخترم. بهتره آرامش خودت را حفظ کنی."
حرف های دکتر عباسی، بیشتر دلش را آشوب کرد. لیوان را از دست امید گرفت.
کمی از آن نوشید و گفت:"تورو خدا بهم بگید چی شده؟ صورت بابام؟..."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490