#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_117
امید سرش را پائین انداخت و به فکر فرورفت. هر چه می گذشت و صحبت هایشان بیشتر پیش می رفت، بر سر درگمی امید افزوده می شد.
گیج شده بود. حرف های احمد آقا تازه نبود؛ ولی انگار تا به حال نشنیده بود.
نه تنها ابهام های ذهنش بر طرف نمی شد، بلکه با هر حرفی که می شنید دری تازه به مجهولات ذهنی اش گشوده می شد.
نفسش را با حرص بیرون داد و کلافه از جا برخاست. مجروحین دیگر اتاق، آرام روی تخت هایشان خوابیده بودند. امید نگاهی به آن ها کرد و با خودش گفت:" انگار نه انگار که بدنشون برای همیشه ناقص شده، چه بی خیال و راحت و آروم خوابیدند!"
کنار پنجره رفت. تا همین چند روز پیش به خوشبختی خاله زری و احمد آقا، غبطه می خورد. ولی حالا دیگر از این بدتر نمی شد. یک آدمِ نابینا و از کار افتاده که باید یک عمر خانه نشین باشد و یک زن که باید تا آخر عمرش در خانه پرستاری کند.
تمامِ زندگی شان به فنا رفت. دلش برای زینب و زهرا سوخت. آهسته آه کشید جوری که احمد آقا نشنود. با صدایی آهسته امید را صدا زد و گفت:"کجایی مهندس؟ مثلا امشب اومدی که من تنها نباشم. ولی انگار تو تنهایی خودت غرق شدی!"
این را گفت و خندید. حتی در این حال هم دست از شوخی کردن بر نمی داشت.
امید جلو رفت و دوباره روی صندلی نشست. احمد آقا دستش را بلند کرد و دنبال امید گشت. او را که پیدا کرد، دستش را بالا برد و بر سرِ امید کشید.
بعد سر امید را به طرف خودش آورد، با زحمت صورتش را جلو برد شد و سر او را بوسید.
امید هاج و واج نگاه می کرد که احمدآقا گفت:"درست مثلِ پسرِ خودم دوستت دارم. دلم نمی خواد ناراحت ببینمت."
امید دست احمد آقا را گرفت و بوسید و گفت: "منم شما رو خیلی دوست دارم. شما از بچگی به من خیلی محبت داشتید. اما نمی تونم تصور کنم از این به بعد چطوری می خواهید زندگیتون رو بگذرونید. نمی تونم بفهمم چرا با خودتون و خونوادتون این کارو کردید."
احمد آقا گفت:"پسرم، دنیا که به آخر نرسیده. این همه آدم با مشکلات و نقص های زیادی دارن زندگی می کنن. حتما منم می تونم. تازه برای باز نشستگیم هم برنامه دارم. این که حس مارو درک نمی کنی واسه اینه که اطلاعاتت کمه و خیلی واقعیت هارو نمی دونی. اگر می فهمیدی حضور رزمنده ها فرسنگ ها اون طرف مرز، چه خطر بزرگی رو داره رفع می کنه این حرفارو نمی زدی. تقصیری هم نداری. از کجا می خواستی بفهمی!؟"
به اینجا که رسید صدایش رنگ غم گرفت. بغض کرد و ادامه داد:" ندیدی چه جوونایی از شما کم سن و سال تر جلوی چشمامون پرپر شدن. واسه اینکه شما گلای کشورم بتونید پیشرفت کنید و آسوده باشید و حتی سایه نحس دشمن رو سرتون نیفته."
امید نمی توانست حرفهای او را درک کند. شاید هم نمی خواست؛ اما دلش هم راضی به ناراحت شدن احمداقا نبود دستش را فشرد و گفت: "خودتون رو ناراحت نکنید. بهتره استراحت کنید."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490