به اندازه کافی در مغزش جنگ جهانی به پا بود، دیگر نمی خواست با افکارِ منفی و عبث، به این آشوب دامن بزند. با رفتنِ خاله زری و آقای سرابی، به نزدیک احمدآقا رفت و نگاهی به سراسر اتاق انداخت و با مجروحان دیگر احوالپرسی کرد. کنارِ احمدآقا نشست و دستش را دست گرفت. شاید از آرامش این مرد؛ کمی نصیبش شود. احمدآقا، به ویرانی دلش پی برد. لبخندی زد و دستش را فشرد و گفت:"خوبی؟" سرش را بلند کرد وگفت:" خوبم. شما بهتری؟" احمدآقا گفت:"پسرِخوب؛ من که بد نبودم که بخوام خوب بشم؟" و بلند خندید. ولی انگار عضلات صورتش؛ درد آمد که سریع لبخندش را جمع کرد و آرام گفت:"نه انگار زیاد هم خوب نیستم." امید نگران به چهره باند پیچی اش کرد و ابرو در هم کشید. گویی غم خودش را فراموش کرد. این مرد با این همه درد و رنج و دغدغه خانواده و زندگی؛ می خندد و می گوید خوبم. چطور می تواند این طور راحت و آرام باشد؟ آهی کشید که احمدآقا گفت:" غمت نباشه جوون همه چیز حل می شه." سرش را پایین انداخت. دوباره به یادِ حرفِ پدرش افتاد. چگونه می توانست به او دردش را بگوید. چه کسی می توانست بفهمد که چه غمی در سینه دارد؟ اشک در چشمانش حلقه زد. آرام بلند شد و بیرون رفت. اگر بیشتر می ماند حتما احمد آقا هم با آن چشمانِ بسته اش پی به دردش می برد. گوشی اش را در آورد. باید با مادرش صحبت کند. شاید تنها کسی که بتواند کمکش کند، فقط و فقط مادرش باشد. کمی از اتاق دور شد. روی اسم مادرش زد و تماس برقرار شد. "الو... مامان...خوبم.. بله بیمارستانم.. بله خوبه...مامان یه دقیقه گوش کن.. بله خوبم... فقط گوش کن..." بغض گلویش را فشرد و صدایش کمی بالا رفت. "خواهش می کنم مامان... بابا چی می گه؟ این بهرامی کیه؟دخترش..." اشک در چشمش حلقه زد. "یعنی شما نمی دونی؟.. پس از خودش بپرس...بهش بگو من فردا شب خونه نیستم... همین.." تماس را به سرعت قطع کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. گوشی را خاموش کرد و در جیبش گذاشت. دستانش را مشت کرد و دندان هایش را به هم فشرد. حال خوشی نداشت. از ساختمان خارج شد به حیاط رفت. باید نفس بکشد. شاید فشار اکسیژنی که برای مغزش می فرستد، دور کند هجوم افکارِ منفی و آشفته را. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490