#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_132
محسن خندید وگفت:"آره از بقیه همرزم هاتون یه چیزهایی شنیدم. خدا رو شکر که شما رو پیدا کردم. در کنار شما می تونم از پدرم بیشتر بدونم."
احمدآقا گفت:"وای نگو...حسین... شیرمردی بود. همه رو جذب خودش کرده بود. هیچ جور نمی شد نگهش داشت. سر نترسی داشت. جای چند رزمنده می جنگید. چقدر پر شور و پر انرژی بود."
امید هیجان زده نزدیک تر آمد. دردش را فراموش کرد و مشتاق شنیدن شد.
خوب می دانست که پدر محسن در یک شهر دیگر بوده؛ چه خبر بوده در جبهه که
اینها که هیچ آشنایی باهم نداشتند؛ اینقدر باهم صمیمی شده بودند.
چطور احمدآقا این طور با شوق از آن یاد می کند.
لبخندی به لبش نشست و در دلش گفت:"حتی وقتی از خاله زری حرف می زنه اینقدر اشتیاق نداره. یعنی جنگ و جبهه و کشت و کشتار؛ اینقدر براش لذت بخشه؟"
گیج شده بود و از شور و شوق احمدآقا هنگام تعریف خاطرات جبهه، چیزی نمی فهمید.
فقط مشتاق شد تا بداند جوان های آن زمان چه داشتند و چگونه بودند؟
جنگ و جبهه چه داشته که این دل هارا به هم نزدیک و صمیمی کرده؟
نمی توانست این حالت احمدآقا را درک کند.
امشب باید از همه چیز سر در می آورد.
شاید فرصت دیگری نباشد.
چشمانش را بست تا بتواند بر روی تمامِ نا شناخته های ذهنش تمرکز کند.
شاید بتواند امشب پاسخ بعضی شان را بیابد.
پرستاری وارد اتاق شد و گفت:"ساعت استراحت بیمارانه لطفا غیر از همراه بیمار بقیه؛ اتاق را ترک کنند."
محسن لبخندی زد و گفت:"آخ! آخ! بیرونمون کردند. پهلوون؛ با اجازه من رفع زحمت کنم. ولی حتما فردا شب دوباره میام."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490