مادر بزرگ با مهربانی صدایش کرد:" امید جان بیا پیش خودم." امید چشمی گفت و به او نزدیک شد. مادر بزرگ دستش را گرفت و اورا کنارِ خودش نشاند و پیشانی اش را بوسید. نگاهی به چشمان مضطربش انداخت وگفت:" الهی فدات بشم مادر؛ چرا گوشیت را خاموش کردی و جواب مادرت را نمی دی؟" امید گفت:" خب وقتی می دونم چی می خواد بگه؛ دیگه ..." خاله زری گفت:" امیدجان؛ فکر قلب مریضِ مادرت راهم بکن. خودت می دونی که؟ " امید با ناراحتی گفت:" می دونم خاله. ولی من چی؟ خواستِ من چی؟ باید هر چی اونا می گن بشه؟" مادر بزرگ دستش را فشرد وگفت:" الهی فدات شم. خودت که اخلاقِ بابات را می دونی. به خاطرِ خدا هم که شده باید گاهی پا بذاری روی دلبخواهیت. درست مثلِ....." حرفش را نصفه گذاشت و لبش را گزید. امید با تعجب گفت:"مثلِ کی؟.. مادر جون؛ مثلِ کی؟" مادر بزرگ با کمی مکث گفت:"مثلِ احمدآقا. یا همین علی آقا." و به علی اشاره کرد که روی تخت نشسته بود و با تسبیح ذکر می گفت. ولی این حرف مادر بزرگ راضی اش نکرد. کاملا مشخص بود که هدفش کسِ دیگه ای بود. ولی نمی شد از زبانش حرف کشید. آهی کشید و چیزی نگفت. خاله زری گفت:" پاشو امید جان ماهم می خواهیم بریم. ما رو هم برسون. پاشو نذار مامانت بیشتر از این حرص بخوره. از صبح تا حالا صد بار بهت زنگ زده." امید گفت:"آخه خاله..." خاله زری نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت": من همه چیز رو می دونم. نگران نباش. کار خاصی نمی خواد بکنی. اصلا تا خودت نخواهی که کسی نمی تونه مجبورت کنه. برو ببینش؛ نخواستی بگو نه. تازه خدا رو چه دیدی شاید ازش خوشت اومد و ما هم یه پلو خوردیم." بعد همه با هم خندیدند. امید با ناراحتی به زهرا نگاه کرد که همچنان سرش پایین بود وبا زینب آرام می خندیدند. انگار با این حرف خاله زری دنیا روی سرش خراب شد. تاکِی باید حرفِ دلش را در سینه پنهان کند. انگار برای همه خانواده رسم است که رازها را در سینه پنهان کنند. خوب می دانست که چیزهایی هست که همه دارند از او پنهان می کنند. ولی او دیگر قدرتِ پنهان کردن نداشت. باید کاری می کرد. ولی چه کار؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490