#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_160
سخنانِ علی آنقدر برای امید شیرین و جذاب بود که گذرِ زمان را نمی فهمید.
سرش را زیر انداخته بود و محو این سخنان جان فزا شده بود.
ولی برایش عجیب بود، حرف های علی را هیچ جای دیگر نشنیده بود.
اما با تمامِ زیبایی، هنوز برایش پذیرفتنِ این سخنان، راحت نبود.
"عشق یک هدیه خداست؟ خب هر کس در درونش محبت و عشق دارد. چه ربطی به خدا دارد؟ هر کس به طور طبیعی این احساسات را دارد. حتما علی، با این حرف های زیبایش، هنوز واقعیت را درک نکرده. ولی هر چه هست زیبا سخن می گوید. دردِ دلم را می گوید."
صدای اذان بلند شد و علی با لبخند گفت:"وای اصلا نفهمیدم کِی وقت گذشت. اونقدر از عشق گفتن شیرینه که آدم هیچی نمیفهمه! خدایا شکرت."
دستی به شانه امید زد و گفت:"جوون زحمت بکش منو ببر برای وضو و نماز.
حتما احمدآقا هم برای نماز بیدارشده.
بریم به دادش برسیم."
وارد اتاق که شدند احمدآقا نشسته بود و ذکر می گفت.
علی گفت:"قبول باشه پهلوون. سفارش مارو هم بکن."
احمدآقا خندید وگفت:"شما از ما جلوتر هستی، رفیق. هوای آزاد و سقفِ آسمون و ذکر یار، چه شود؟"
ساعتی باهم شوخی کردند وخندیدند. امید، از بودنِ در کنارشان خوشحال بود.
حالِ خوشی را که در کنار این مردان داشت، هیچ کجای دیگر نداشت. حتی کنار دوستانش با آن همه بذله گویی شان، با خوردنِ آن همه نوشیدنی.
هیچ وقت این سرِ حالی و شادابی را نداشت.
بی آنکه متوجه باشد؛ از تهِ دل می خندید و در دلش میگفت:" کاش این شب ها همیشگی بود"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490